پوچ
پوچ

پوچ

یادی از حسین پناهی

داشتم کتاب میخوندم که چشمم افتادبه صفحه تلویزیون .

تازگیها یه سریال از شبکه سه پخش میشه که اگر اشتباه نکنم اسمش روزگار قریب .خدا رحمتش کنه حسین پناهی و یه شاهکار هنری دیگه .یادش بخیرسریال دزدان مادر بزرگ ، یه قورباغه گنده تو جیبش داشت و حاضر بود هر کاری کنه تا باعث شادی مادر بزرگ شه.جوری با قورباغه اش حرف میزد که هر بیننده تلوزیونی فقط میتونست بگه خدا شفاش بده . . .

غرض از این یادآوری نوشتن شعری از این هنرمند که علی رغم داشتن زبان بسیار ساده میتوان در آن اوج احساسات یک فیلسوف را جست .

 

 

گلم دلم حرمت نگه دار که این اشک ها خون بهای عمر رفته من است
میراث من نه به قید قرعه نه به حکم عرف
یکجا سند زدم همه را به حرمت چشمانت
به نام تو
مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون
کتیبه خوان خطوط قبایل دور
این سرگذشت کودکیست که به سر انگشت پا دستش به شاخه هیچ آرزویی نرسیده است...
هر شب گرسنه میخوابید
چند و چرا نمیشناخت دلش
گرسنگی شرط بقا بود به آئین قبیله مهربانش
پس گریه کن مرا به طراوت
به دلی که میگریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخش
و آواز میخواند ریاضیات را در سمفونی با شکوه جدول ضرب
با همکلاسیها
در یازده سالگی پایش را به دنیای شگفت کفش نهاد
با سر تراشیده و کتی بلند که از سر زانوانش میگذشت
با بوی بد سوز کنده درخت و عرق های کهنه
آری
گلم دلم حرمت نگه دار که این اشک ها خون بهای عمر رفته من است
میراث من
حکایت آدمی که جادوی کتاب مست و محسورش کرده است
تا بدانم و بدانم و بدانم ..
به وار وا نهاده ام مهر مادریم را
و گهواره ام را به تمامی
و سیاه شد سگ سفید امنیتم
دو فراموشی
و کبوترانم را از یاد بردم
و میرفتم و میرفتم و میرفتم
تا بدانم تا بدانم تا بدانم
از صفحه ای به صفحه ای
از چهره ای به چهره ای
از شهری به شهری
زیر آسمان وطنی که در آن فقط مرگ را به مساوات تقسیم میکردند
سند زده ام یکی همه را به حرمت چشمانت
مهر و موم شده با با آتش سیگار متبرک ملعون...
که یکی یکی میترکاند حفره های ریه ام را
تا شمارش معکوس آغاز شده باشد بر این مقصود بی مقصد...
از کلامی به کلامی
که یکی یکی مردم بر این مقصود بی مقصد
کفایت میکرد مرا حرمت آویشن
مرا مهتاب
مراسمبل و آویشن حرمت چشمان تو بود
نبود؟؟؟؟؟
پس دل گره زدم به فرع هر اندیشه ای که آویشن را میسرود..
مسیح به جلجتا بر صلیب نمیشد
و تیر باران نمیشد لورکا در گراندا در شبهای سبز کاج ها و مهتاب
آری یکی یکی میمردم به بیداری
تا دل گره بزنم به فرع هر اندیشه ای که آویشن را میسرود
پس رسوب کرده ام با جیب های پر از سنگ به ته رود خانه اوز همراه با ویرجینیا ولف
تا بار دیگر مرده باشم بر این مقصود بی مقصد
آری گلم دلم حرمت نگه دار که این اشک ها خون بهای عمر رفته من است
داد خود به بیداد گاه خود آورده ام
همین...
نه نه
نترس
کافر نمیشوم هرگز
زیرا به نمیدانم های خود ایمان دارم
انسان بی تضاد
خمره های منقوش در حجره های میراث
عرفان لایت با طعم نعنا
شک دارم به ترانه ای که زندانی و زندانبان همزمان زمزمه میکنند
پس ادامه میدهم سر گذشت مردی را که هیچ کس نبود
که اینطور اگر نمیبود
جهان قادر به حفظ تعادل خویش نمی بود.....
چون آن درخت که ایستاده زیر باران
نگاهش گم
چون آن کلاغ
چون آن سایه
چون آن خانه
گلچین تضاد و تقدیر نیم
استوای بود و نبود
به روزگار طوفان و موج ورنگ و نور
در آتشگاه گرفتار آمدم
مستطیل های جادو
مربع های جادو
من در همین پنجره معصومیت آدم را گریه کرده ام
دیوانگی دیگران را دیوانه شدم
عرفات در استادیوم فوتبال در کابینه شارون!!!از جنون گاوی گفته ام
پادشاهی کرده ام با سر تراشیده و قدرت اداره دو زن
من در همین پنجره گله به چرا برده ام
سر شانه نکردم که عیال وار بودم و فقیر
ظهر به چپ و راست خواباندم تا دل ببرم از دختر عمویم
از دیوار راست بالا رفته ام با معجزه کودکی با قورباغه ای در جیبم
حراج کرده ام همه رازهایم را یکجا
دلقک شده ام
با دماق پینوکیو و بوته گونی به جای موهایم
آری گلم دلم حرمت نگه دار که این اشک ها قرنهای عمر رفته من است
سر گذشت انسانی که هیچ کس نبود و همیشه گریه میکرد
بی مجال اندیشه ها و بغض های خود.....
تا کی مرا گریه کند
و تاکی و به کدام مرام بمیرد
آری گلم دلم ورق بزن مرا
و به آفتاب فردا بیاندیش
که برای تو طلوع میکند
با سلام و عطر آویشن

 

 

حسین مرد ولی هرگز ندانستیم چرا؟؟؟

 

 

دخترهمسایه ام گفت:پدرت مرده

فقر، غم نان وبه دست آوردن آذوقه درخانواده های فقیر وبی بضاعت، نسلی رادر چنگال خود گرفته است که باید به جای این هیولا، آنان درآغوش محبت، مهربانی ونوازش خانواده هایشان قراربگیرند. مشکل فقر، مشکلی نیست که تنها تعدادی از مردم درتنگنای آن قرار گرفته باشند، فقر تنها پدرانی سرافکنده رادرحالتی قر ار نمی دهد که فقط به خانوادهء گرسنه خود می اندیشد تا درپیش رویش گندمگ های چشمان آن ها ازنرسیدن لقمه نانی برای همیش بسته می شود، بلکه فقر درکشور ما آن چنان بی رحمانه روآورده است که همگان ومخصوصاً کودکان مظلوم وبی پناه را نیز در زیر سایه شومش قرار داده وبه سختی می فشارد.

این وضعیت درحالی است که تعدادی از صاحبان نام ونان ازپرخوری می ترکند ورنج می برند واز پولهای به دست آمده از هوا (غارت، رشوت، غصب وتاراج دارایی های عامه) کاخ می سازند، انجو درست می کنند، وزیرمی شوند وتعدادی از اقوام، خویشاوند واهلبیت خویش را هم به اطراف شان جمع می کنند وبرگرده های همین شکم گرسنه ها لنگر می اندازند.

غم نان داستان هیولا انگیزی خواهد بود که به واقعیت ها روآورده وتا توانسته تک تک کودکان وامانده شهر کابل را از نزدیک دیده که در کوچه ها وسرکها به خیال به دست آوردن لقمه نانی، درزیر آفتاب سوزان درگرمترین ساعات روز قدم می زنند واکثراً دچار مرضهای میکروبی وعدم تغذیه می باشند وبیشترشان عقیده دارند که مارا خداوند به همین قسمت خلق کرده است وجرم ما همین است که باید برای به دست آوردن نان! از آرامش کودکانه بگذریم، از آغوش مادر دور باشیم، لیاقت پوشیدن لباس های نو را نداریم، عادت کرده ایم تا با پاهای برهنه بگردیم ودرپایان روز با دستهای خالی به کلبهء که پرازنم است برگردیم و با مادری که او هم ا ز غم ما (کودکان) سربه کوچه ها زده، سرک ها را گشته تا بداند کودکش درکدامین زباله دان درپی جمع آوری پلاستیک های کهنه، بوتل کوکاکولا، فانتا، میراندا، مشروبات انرژی زا، مشروبات الکلی و... است که درسرسفره اشراف زاده ها، وزیرصاحبان، رئیسان ورشوت خوران دوایر! صاحبان انجو های خارجی وداخلی خالی گشته است.

غم نان به صاحبان نام ونان این مملکت می گوید: که اگر دست این کودکان واطفال بی سرپناه وگرسنه را نگیرید، بدانید که خداوند همهء هستی تان را از شما خواهد گرفت. غم نان به آنانی که به هیچ چیزی نمی اندیشند جز به شکمهای شان می گوید: لحظهء خودرا به جای یتیمانی قرار دهید که به پوچاق های هندوانه وچوب میوه های ته مانده از شما نگاه می کنند وآنگاه آب دهن خود را به لبهای خشک شان چرخانیده وقورت می دهند.

واینک این شما واین هم داستان واقعی وافسانه ایی:

 " غم نان "

عزیزم این جا چه می کنی؟

پلاستیک می پالم.

" دخترک این جمله راگفت وازمن دور شد "

نگاهم به پشت پاهایش افتاد: ترکیده، سیاه، پر ازچرک وسرپایی کهنه پلاستیکی نیز به پاهایش. کمی آن طرف تر که رفت با گوشه های چشمش مخفیانه نگاهم می نمود وتلاش می کرد تا ازمن دور تر شود. چاره نداشتم، برای تهیه مطالب باید اورا دنبال می کردم:

عزیزم، دخترک مقبول، کجا میری؟ مه تورا خیلی خوش دارم. میشه کمی بامن حرف بزنی؟.

احساس کردم دخترک اصلاً دوست ندارد چیزی بگوید. وقتی که او با قدم های آهسته وپاهای استخوانی اش آنسوتر می رفت لباسهایش با تکان باد، هوا می خورد. لباسهای که سوراخ سوراخ و بریده بریده بود.

زمانی که فهیمد اذیتش نمی کنم، ایستاد شد. کمی پیش رفتم. نمی خواست زیاد به من اعتماد کند. از او پرسیدم:

- عزیزم نامت چیست؟

زیرلبهایش آهسته جوابم داد:

- رخشانه.

- رخشانه جان این جا چه می کنی؟

مثل لحظاتی پیش تکرار کرد:

- پلاستیک جمع می کنم.

- پدرت کجاست؟

- پدر ندارم.

- مادر داری؟

- بلی. مادرم درخانه کاکایم است. مه هم درخانه کاکایم استم.

- برادر داری؟

- نه.

- کاکایت چه کار می کند؟

- دکاندار است.

- پدرت فوت شده؟

- خبرندارم. کسی به مه چیزی نگفته. مادرم هم از پدرم به مه چیزی نگفته. فقط وقتی با دختر همسایه ام درکوچه بازی می کردیم به من گفت: پدرت مرده.

" رخشانه وقتی از پدرش می خواست چیزی بگوید، لبانش لرزه می گرفت. او کودکی است که پدر ندارد ومثل صدها کودک افغان از دخترک همسایه اش شنیده که پدرش مرده " او کمی بعد تر با من ساده وصمیمی گپ می زد:

- مه ومادرم در حولی کاکایم هستیم. کاکایم یک خانه درحولیش به ما داده وبه مادرم هم اجازه نمیته از خانه برایه. کاکایم به مادرم میگه تو باید دخانه بمانی اگه بیرون رفتی ما نام بد میشیم. دیروز مادرم درخانه گریه می کرد. اودستهایش را به دورگردنم انداخته بود و می گفت: هیچ چیز برای خوردن نداریم. من به او وعده داده ام که برایش نان بخرم.

" رخشانه زمانی که این حرف ها را تکرار می کرد. گونه های چشمش پر از اشک می شد "

مسیر صحبت را تغییر دادم:

- رخشانه جان این پلاستیک ها را کجا می بری؟

- در اونجه یک دکان اس (با انگشتان نازکش اشاره می کرد) نزدیک کوچه ما. اونجه می فروشم.

کلام معصومانهء رخشانه در ذهنم تکرار می شد: دختر همسایه ام گفت: پدرت مرده.

با رخشانه خداحاف ناگهان چیزی درذهنش آمد. دوباره به سوی زباله دانی های که آشغال وکثافات درآنجا جمع می گردید رفت ومشغول گیرد آوری پلاستیک ها شد.

هواتقریباً گرم شده بود. ساعت نزدیک به یازده قبل از ظهر را نشان می داد. به سوی دکانی رفتم که قبلاً رخشانه به من نشان داد. همان دکانی که پلاستیک، بوتل آلومینیومی، فانتا و... را از دست فروشان کوچه گرد می خرید.

زمانی که پیش دکان رسیدم، مردی با دستان چرکی وچتل، با قیافه خشن، قدکوتاه وشکم کلان را متوجه شدم که بوتل ها را درزیر لگدهایش فشارمی داد تا کم حجم شده وجا گیر نباشد. مرد به سویم خیره خیره نگاه می کرد.چشمانش سرتا به پایم را چندین بار چیک نمود تا بداند این آدم با کمره عکاسی وتیپ کوچک صدابرداری این جا چه می کند؟ نه او به من چیزی گفت ونه من با او حرف زدم. برایم در همان نزدیکی او جایی سایهء را پیداکردم وبی روح نشستم.

گرمی آفتاب شدت می گرفت. ساعت نزدیک دوازده ظهر می شد، مرد دکاندار تصمیم داشت دکانش را ببندد وبرای خوردن نان چاشت به خانه اش برود. درهمین وقت بود کودکی با بوجی کلان که مقداری پلاستیک وبوتل درآن جمع کرده بود از دور نمایان شد. درست حدس زده بودم. او رخشانه بود که از آن سوی کوچه می آمد تا پلاستیک هایش را بفروشد. اورا نادیده گرفتم. وقتی به دکان مورد نظرش رسید صدایش آهسته شنیده شد:

- سلام. اینه ماما جان، پولشه بته.

مرد که با پیشانهء اخمی به رخشانه نگاه می کرد گفت:

- ای چقه اس که مه پولشه بتم؟ امروز برو صبا که آمدی پولهایته یک جا میتم.

رخشانه اصرار می کرد:

- ماما زود شو پولشه بته، مه کاردارم.

دکاندار خشنتر از قبل جیب هایش را پالید وچند نوت یک روپگی را ازجیبش بیرون آورد وبه سوی رخشانه انداخت.

ولی دخترک بازهم اصرار می کرد:

- ماما ای کم است، ای کم است ماما، امروز پلاستیکهایمه از دیروز زیادتر بود.

تلاشهای رخشانه به جایی نرسید ودکاندار، دکان دور می شد. لحظاتی بعد دیدم او یک نان را با دستان نازکش گرفته وبه طرف خانه اش، کودکانه گام برمی دارد. با خود گفتم:

- شاید مادرش چشم به راه اوباشد.

 

 

فال حافظ . . .

اینقدر هوا سوز داره و سرده که داره تا مغز استخونم مور مور میکنه .

 انگار نه انگار تو ماشینم.

حوصله گوش کردن به حرفهای حجی هم ندارم .

اون داره واسه خودش رجز خونی میکنه و از دوست دخترش میگه که چقدر دوستش داره.

خدایی استدلالاش در مورد دوست دخترش (( مینا )) مغز خرو میترکونه ما که دیگه اشرف مخلوقاتیمو حجم مغزمون یه کم کمتر از حجم مغز خره.

خلاصه میگه و میگه تا میرسه به قسمت نتیجه گیری اخلاقی که از من میخواد در مورد به قول خودش (( قشنگش)) نظری بدم .

منم که وجدانی یه کلمه از حرفهاش یادم نمونده فقط با یه لبخند مسخره و ساختگی میگم دختر بهتر از این دیگه باید بری سراغ فرشته البته منهای عزرائیل که اون خودش به موقع میاد سراغت .

کلی کیف میکنه که تو این شهر هرتی بالاخره تونسته یه دوست دختر خوب و خوشگل و با ادب وخلاصه در یک کلام دهن پر کن پیدا کنه .((خدا بهش ببخشه )) آمین یا رب العالمین

تو همین هیر و بیر سرو کله پسرک فال گیر هم پشت چراغ قرمز پیدا میشه و مثل دارکوب به شیشه میکوبه .

عالم و آدم میدونن که همچین اعتقادی به فال و این لوس بازیها ندارم ولی نمیدونم چرا هوس کردم یه کم سر به سر حافظ علیه الرحمه بذارم.

به بچه میگم : مرغ عشقت کو ؟

 میگه: ندارم !!!!

میگم پس منم فال نمیخوام که با اصرار یه دونشو برمیداره میندازه تو ماشین.

تازه میفهمم که این واقعیت داره که ما ایرانیها باید زور بالا سرمون باشه.

در حین اینکه دارم از جیبم پول در میارم که بدم به بچه یه نگاه به برگ فال میندازم.

خدایا باور کردنی نیست!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!1

بیچاره حافظ اگه میدونست یه روز بچه های شهرش دیوانشو برگ برگ میکنن و میفروشن مطمئنا سعی میکرد تعداد اشعارشو بیشتر کنه تا صفحات بیشتری تو ساخت دیوانش استفاده بشه.

آره درست فهمیدید کوچولوی فالگیر شهر ما دیوان حافظ رو برگ برگ کرده بود و هر برگش رو میفروخت دویست تومن . وقتی همه برگه های داخل دستش رو وارسی کردم (( به قولی مردیم از فضولی)) دیدم که یه مشت از برگه های فال کثیف و گلی هست که معلوم بود اینها رو به احتمال زیاد از جلو درب ورودی آرامگاه حافظ جمع کرده.

یه حرف کوچولو با خدا :خدایا اگر حافظ همشهریمون نبود این بچه های خدا زده چطور باید شکمشونو سیر میکردن.

 

خلاصه بگذریم حالا غرض از مزاحمت  اینکه از تمامی دوستان همشهریان و حافظ شناسان تقاضا مندست این فال ما که کلی هم پامون آب خورده را تفسیر نمایند.

 

دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد

چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد

 

 

 

 

توضیحات :

خدا سایه این چراغ راهنمای چهاراه ملاصدرا رو از سرمون کم نکنه که هم تونستیم یکی از معضلات بزرگ جامعه رو شناسایی کنیم و هم اینکه یه یاد کوچیک از حافظ کنیم این همشهری دیرین و در آخر اینکه یه کم بیشتر فکر کنیم

 

به دنبال کدامین واژه ایی . . .

به دنبال کدامین واژه ایی  تا او را از زبان زنگار گرفته مسلول باغ همسایه برچینم

آنجا که عقده ناگشوده خود را از آغوش باکره ایی تمنا میکنم

جهنم را آرزو میکنم تا به قولی " همنشینی با پرهیزکاران وهمبستری با دختران دست نخورده در بهشت آنچنان ارزانی شما باشد "

آن زخم خورده نیش چاقویتانم که با خود همسفری جز جذام ندارد

و هویتم امضایی به رنگ خون دلمه بسته بر روح

و حال که مرا به قربانگاه فرشتگان میبرند نظاره گر شیطانم که چگونه با خدای خود همبستر شده تا از آغوش بویناکش فرزندانی مجسم شوند

کلاغانی را یاد دارم که چشمان هرزه شقایق را میبوسند و خدایی که او را به نظاره نشسته

در چنین شبی بی ستاره شعله های خشم آتش است که دستان بیگانه اش را به تن شب میساید تا او را به زیر کشد

و منم که با مرگ خود در دهلیزی تاریک و طولانی  جام دوستی سر میکشم و دستهایم را گرم در دستانش مینهم .

آنجاست که زندگی را میبینم که با کینه بسویم می آید

دلم را پیشکش مرگ میکنم تا در بزم شبانه مان گناهانم را به تماشا نشیند

گناهانی که در حصار بد به انتظار پاداش خود از خدایی جلاد پایکوبی میکنند

 

 

 

                                                                پوچ

من و ایران من

این ها فقط الفاظ و عبارات  نیست . این ها را قطعات  ادبی  نام  نمی توان  نهاد

این ها چیزی  نیست  که  کهنه  بشود، زیرا من  این ها را با خون  دل  نوشته ام

شعله ای  که  از قلب ام  برآمده  و وجود مرا لرزانده ; ارتعاش  به  دست ام  داده

قلم ام  را بر کاغذ لغزانده  و باعث  به وجود آمدن  این  قطعه ها شده  است . یعنی

آتشی  مرا سوزانده  و این ها خاکستر منست  که  از سوراخ  قلم  روی  کاغذ نقش

بسته  است . وگرنه  من  با نوشتن  این  جمله ها مشق  نویسنده گی  نمی کرده ام 

باری  من  این ها را همه  تنها به خاطر عشق ام ، تنها به خاطر ایران ام  نوشته ام 

 

 

بر مرمر سپید

 

پس  از من  تا ایران  زنده  است  بر مرگ  من  اشک  مریزید. با یک  پرچم  ایران

کفن ام  کنید و به  سنگ  مزارم  بنویسید

 

زیر این  توده ی  خاک ، میان  استخوان هائی  کم  و بیش  پوسیده ، هنوز دلی  به

عشق  ایران  می تپد. پس  این جا تاملی  کن  و بر خفته  به  یادی  منتی  گذار

 

معبود من  ایران ، ایمان  من  ایران ، خدای  من  ایران ، آری  آری  همه  چیز من

ایران  بود. - پس  اگر می خواهی  برای  آرامش  روح  من  دعائی  بخوانی ، و

بدین گونه  مرا تا زیر بار سنگین  معاصی  خویش  از پا در نیافتم  نیروئی  ببخشی ،

به  عظمت  ایران  دعائی  کن : بگو ((ایران  پاینده  باد!)) و بخواه  که  ایران  پاینده

بماند، تا چون  خواستی  بتوانی  که  برای  پاینده گی ی  ایران  فداکاری  کنی

 

آری  همیشه  بگو ((پاینده  باد ایران !))... با زبان  بگو، با قلب  بخواه ، و با عمل

بنما که  ایران  را پاینده  می خواهی

 

                                                                  احمد شاملو

روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد

روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
.
روزی که کمترین سرود

بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری است
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه یی ست
وقلب
برای زندگی بس است
.
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
.
روزی که آهنگ هر حرف

زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم
.
روزی که هر لب ترانه یی ست

تا کمترین سرود ، بوسه باشد
.
روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی

و مهربانی با زیبایی یکسان شود
.
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم
. . .
و من آن روز را انتظار می کشم

حتی روزی که دیگر نباشم
!


                                                                       شاعر ازادی

                                                                       احمد شاملو

من با دل خود غریبه بودم من با تن خود آشنا نبودم

من با دل خود غریبه بودم من با تن خود آشنا نبودم

نفسم فریاد سکوت دلم بود از ته باغ نیستی

در آن لحظه که پیرمرد کور رهگذر کوچه خیال در پی چیدن کال میوه نهال باکره هوس بود  

من فقط نیمه تاریک خورشید آنجا که دختر همسایه تکه نان خشک را با نیش دندان می بوسید سپری کردم

من وصله ناجور به باغ شفق و هوسناک به دیدن دیر آمدگان

من طاقت دیدن روسپیی بنام خورشید را نداشتم

او که تنش قربانگاه همه احساسات تبلور یافته است

من میپرسم

نه آنگونه که همگان میپرسند

من آنگونه میپرسم که قلندر از پنجره باز نشده فردا پرسید

پس گوش بده

این سوی دیوار کاه گلی تن من مردی ایستاده که سراسر خشت ترس است

نگاهش تهی از بوسه و مشامش پر از عطر گندآلود لبی مردابی

مغزش  آبستن مرگ

و اوست که با دستان ابتذالش گونه های خورشید را متقاعد به همخوابگی میکند و تنش زیستگاه فریب

با او از غروب بی همسر بگوید و ستارگان متعفن حرامزاده

و حال این منم که بدنبال شعر هویت برای آن زنا زادگانم

چرا که من مدت زمانیست که پدر آنها را روشن نیافته ام

و در تاریکی بدنبال نیمه خوب خورشیدم تا با او به ابدیت بیاویزم و برقصانم چشمان هرزه ایی را

 

 

                                                                                     پوچ