پوچ
پوچ

پوچ

عنوانی ندارم

چشم تو آبشخور هزاران ستاره بود

و

لبانت تلاوت آیه های روشن عشق

بدون تو دلم هوسی جز گریه ندارد

چه جسارتی یافته ام که تو را اینگونه خطاب میکنم

ببخش مرا . . .

بگذار حرفهایم را بگویم

تو را آنسان عظمتی بود

که رفتنت افسانه ایی عظیمتر می نمود

تو رفتی و یادت همیشه سبز باد

ای بهترین کلام

ای ناب ترین شعر من

در کدام آئینه ای تصویر تو را پیدا کنم

چرا وجودم اینقدر برایت ناباور است

می ترسم به تو نزدیک شوم

و

 یکباره از دیدگانم محو شوی

اگر می توانستی دنیای زیبای صداقتم را ببینی

اینگونه از من نمیگریختی

ناگفته های یک روسپی . . . نه !!! یک دختر ایرانی

مارال فقط 24 سال دارد ومثل یک شاخه گل بهاری زیبا و باطراوت است. نمونه تیپیک دختران ایرانی است. صورت ملیح گندمی با چشم های کشیده سیاه، گونه های پر و اندام نازک بلند. هنوز طراوت نوجوانی را حفظ کرده است. با وجود سختی هایی که پس از فرار از ایران کشیده، شادی در صدایش موج میزند. خودش میگوید:"ایرانی ام دیگه، پوستم کلفته! هر کی دیگه جای من بود تا حالا صد دفعه مرده بود!" مارال یکی از هزاران دختران ایرانی است که در خارج از کشور به عنوان کارگر جنسی به کار مشغول هستند. به دلیل بحرانهای مداوم اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و خانوادگی هرساله از ایران دختران و زنان بسیاری به خارج فرار میکنند. به این گروه باید تعداد دخترانی که به نام ازدواج، کار یا ... توسط خانواده

ادامه مطلب ...

خداحافظی . . .

 

سلام
نیامدم که بنویسم! آمدم که بروم، برای همیشه...
می آییم، می رویم، می آییم، می رویم، می آییم، می رویم و دیگر هیچ...
قلم به دست گرفته ام پوچ تر از همیشه، دیگر هیچ ندارم که بنویسم.
دیگر گذشت آنروزها که می نوشتم و می نوشتم و می نوشتم

هر چه مجسم شد را می نویسم...

از کولی مشت زن بر در آهنی خانه تا پسر سیگار فروش و دخترک فالگیر شهر با من غریب
روزها و شب ها چه سخت می گذرند.

درین صفحات و لحظات که جای جایش جای پای دوستان بود چه روز ها و شب هایی که سخت ولی لذت بخش و به یاد ماندنی ماند.

روزی به رسم جوانی و شور دل به نوشته ها خوش کردیم و حال از هر فرصتی استفاده میکنیم تا به قولی به درکش واصل کنیم
-
آری سخت شده است زندگی! به سختی سخت ترین دلها ، به سختی مرگ که بار ها گفتم -از زبان شاملو که "من مرگ به دست سودم."
-
ولی چه شد؟؟؟
-
این روز ها، دیروز ها و امروز ها و فردا هاییست که به انتظار نشسته ام این مرگ را! مرگ لعنتی، کفری را بر دلم نشانده ای که همچون زنگاری رسوخ کرده بر صاف ترین لوح، بر پاک ترین تخته ی سفیدی که دیگر استادی بر آن با ماژیک های سیاه و آبی و سرخ و سبز هیچ نمی نویسد به یادگار این روزهایی که با هم سپری می کنیم...

میخواستم بنویسم ...

شاید نوشته باشم بر لوح دل ولی نخواند کسی ما را به سوی خویش

 مینویسم ولی چه را باید بنویسم.

تو بگو تا من بنویسم و در آن میان شاید پیدا کنم گم کرده خود را

ولی اگر تو نگویی من فقط از پوچ مینویسم

آری فقط پوچ، دیگر هیچ، دیگر هیچ در هیچ، پوچ در پوچ...
-
چرا؟؟!!
-
از خودت بپرس...
-
نمی دانم، نمی دانم، نمی دانم... اَااااااااااه...
-
بس است، برویم، فرار کنیم!
-
چرا فرار؟؟!!! ما که کاری نکردیم که از آن پشیمان باشیم...
-
آری! ولی بهتر است جوابت را با این سؤال که چرا بمانیم بدهم!؟ نه؟!
-
باشد می رویم. اما........ اما......... اما به کجا؟؟
-
مهم نیست! هر کجا!...
-
باشد، می رویم حالا...
-
برویم که دیگر این خاطرات تلخ ازین دیوار ها و کوچه ها که در میانشان می ایستادی و چون می آمد و می دیدت، گام می گرفت که بیاید و نمی خواستی که مبادا.........
می رویم که دیگر درین کوچه ها منتظرش نایستی و نیاید.
-
راستی از خودت پرسیده ای که اصلاً، که اصلاً "چرا بیاید؟"
-
هی................... بی وفایی..................
-
تعجب نکن! رسم روزگار این است. تا بوده همین بوده و هست...
-
اما نه برای من!
-
حتی برای تو...
-
ولی..........................
-
اما و اگر و شاید و باشد نیاور. همین است که هست!
- "
آن چه بود آن چه هست."
-
و چه پست؟!!!
-
آری هین قدر پست که می بینی، پست و حقیر و پوچ و بی هویت...
-
تمام شد؟؟؟
-
رفت!!!
...................................................
-
بیا برویم........
-
راستی دوستان من! کسانی که روزهایی به هنگام رونق این لامکان، می آمدید و می خواندید و می گفتید و می رفتید... دیگر نیایید که دیگر نیستیم!
دیگر هیچ نیست!
نه هیچ هست!
من نیستیم!...
-
برویم؟
-
نه، بگذار بگویم!
-
چه بگویی؟ برای که بگویی؟!؟
-
بیا برویم... همه رفتند، بیا برویم...
-
صبر کن!
خداحافظ همه ی نوشته های ما و من و تو، خداحافظ همه دقایقی که پس این نوشته ها رفتید... خداحافظی با شما سخت است، ولی خدا حافظتان!
-
صدای حلحله ی کاروان بلند شد ولی این بار کاروان بی من نمی رود. مرا نیز با خود می برد.
-
اما انگار دلبری نبود درین سراب! بود؟ آهای! بود؟؟؟
صدایی ضعیف گفت: "بود"
آن صدا را می شناختم. سال هاست که درین خاک مرده بود. از فرط جنون مرده بود. از بس بین صفا و مروه ی این سراب سعی کرده بود مرد...
-
که عاقبت جان باخت؟! خدایش بیامرزد...
-
همین؟
-
پس چی؟
-
هیچ...
و دیگر قلم ایستاد از نوشتن چون تو ننوشتی! و او که نوشت، پشیمان شد و با خود برد همه ی نوشته هایش! و من هم ننوشتم...

پس قلم ایستاد همچون قلبی که روز ها و ماه هاست که ایستاده است از تپیدن.

 

 

مرثیه ای برای یک رویا

مرثیه ای برای یک رویا
REQUIM FOR A DREAM
dance me to the end of love
...

آهنگ که تمام شد همه دست زدند و نشستند ... هوا دم کرده بود... زن ها آینه های کوچکشان را در آورده بودند و آرایششان را درست می کردند . کسی متوجه مرد نشد . بوی عطر و رژ و عرق تو هوا بود . به همه شربت تعارف کردند . شربت ها را که برداشتد و آینه ها را که توی کیف گذاشتند تازه متوجه شدند . مرد هنوز داشت تنهایی می رقصید .عرق کرده بود . برایش دست زدند و ادامه آهنگ را خواندند . مرد ،وسط سالن دستی را در هوا گرفت و بوسید . لیوانش را پر کرد و دوباره برگشت وسط .یک دستش را گرفت بالا- روی شانه هایی که نبود- یک دستش راهم کمی پایین ترحلقه کرد و بغلی باز کرد برای رقص دو نفره ... با حرکتی نرم شروع کرد به چرخیدن . پاها را با جلویی هماهنگ می کرد ... سرش را جلو می برد وخم می شد روی تنه ای که حالا در آغوش گرفته بود درگوشی چیزی می گفت و می خندید ...آهنگ که تمام شد بغلش کرد و لبهایی را در هوا بوسید . نشست. همه خندیدند و برایش دست زدند . مرد روی مبل دو نفره ای جاباز کرد و تنهایی نشست .یک لیوان دیگر پر کرد و به کنار دستش تعارف کرد . خندید و گفت که موهایش خوب است و بهم نریخته... از آرایشش تعریف کرد و با آهنگ بعدی دوباره رقصید .

زن نشسته بود توی حمام و لباس ها را چنگ میزد . همین طور که چنگ میزد لباسش بالا می رفت و مرد حالا دیگر سفیدی پوست را می دید که در گودی کمر انحنا پیدا می کرد . فکر کرد اگر برقصد چه شکلی می شود .با یک لباس آبی که یقه اش تا روی سینه باز باشد محشر می شد . مو ها را می شد هایلایت کرد و بست پشت سرش .. می شد اصلا برایش موهای فرفری با فرهای ریز گذاشت ... این طوری قشنگ تر می شد ...


اشتباه نمی کرد. درست به قد و قواره انگشت یک زن بود .صبح که از خواب بیدار شد متکا خونی بود . ترسید . ملافه ها هم خیس بودند . بلند شد ایستاد . دور و بر بالشت همه جا خونی بود. چسبید به دیوار. خودش را وارسی کرد. سالم بود. فقط دهانش پر بود از لخته های خون ... متکا را بلند کرد . همان جا بود که دید . درست کنار متکا . انگارکه خواب باشد و از دهانش افتاده باشد بیرون . هنوز سفید بود . نه بریده شده بود نه کنده شده بود. انگار درست از مفصل انتهایی در آمده بود و افتاده بود آنجا. انگشت را انداخت توی شیشه الکل و گذاشت توی یخچال . انگشت هایش را وارسی کرد . تک تک ... کوتاه بودند و کلفت و بند هایش پینه داشت ... اما انگشت توی شیشه بلند بود و باریک..

صبح که بلند می شد صبحانه را آماده می کرد. نان داغ می گرفت و کره را از یخچال در می آورد و می گذاشت روی میز تا نرم شود. مربای گل را می ریخت توی کاسه های کوچک و بعد که سماور غلغل می کرد کم کم بیدارش می کرد . همه این کارها را از همان موقع که هنوز یک دستش کامل نبود انجام میداد .

از اینجا زن را نمی دید اما بوی بادنجان که می پیچید توی هوا مرد دیگر نمی فهمید ... یک تکه نان بر میداشت و از توی تابه بادنجان کش می رفت و تا زن بیاید غر بزند همه را چپانده بو د توی لپ هاش . زن حرف نمی زد .فقط قاشق چوبی را توی هوا می چرخاند و لپ باد کرده مرد را که می دید می خندید .. با همان لب بالایی که هنوز نبود ...

انگشت را انداخت توی شیشه . فکرکرد به پلیس زنگ بزند ... بالاخره این انگشت مال کسی بوده که الان شاید زنده نبود ...فکر کرد چه باید بگوید و بعد که چهره مامور پلیس را مجسم کرد دو شاخه را از پریز کشد. خون فقط روی بالشت بود و ملافه ها . پای تخت تمیز بود.بیرون توی هال..پذیرایی...آشپزخانه...همه جا تمیز بود ... در را باز کرد . تو پاگرد کسی نبود ... زنی نان گرفته بود و بالا می آمد . در رابست . ملافه ها را جمع کرد . بالشت را گذاشت رویش و همه را ریخت توی حمام و در رابست . گوش داد . همه جا ساکت بود . جایی ساعتی زنگ زد ...

چشم هایش را باز کرد. این بار یک تکه از سینه کنار بالشت بود .یک تکه ی کامل سفید و نرم که خون لزج چسبانده بودش به رو تختی ....چسبیده بود به روتختی و مرد که خواست جدایش کند یک تکه از پوست کنده شد. فکر کرد تا چند روزدیگر همه چیز کامل می شود. فقط یک دستش ناقص بود و چند جای جزئی دیگر ..لب پائین... ناخن پاها ... مژه ها ...ناخن ها و مژه ها در می آمدند . فقط می ماند لب پایین و دست راست . فکر کرد باید سفارش یک تخت جدید بدهد . می شد همین تخت را بدهد بزگتر کنند . چرخید . صورتش خیس بود .در تمام این مدت بوی خون توی رختخواب را نفس کشیده بود و دیگر عادت کرده بود به لایه لزج خون روی صورتش ...

زن حرف نمی زد . همه چیز که آماده می شد می آمد می نشست کنار تخت روی زمین ، همان طور که مرد همیشه دوست داشت. آنقدر خیره می شد به صورت مرد تا بیدارش کند . دست میکشید به موها ... به گونه ها ... بعضی وقت ها که بیدار نمی شد سر و صدا می کرد ...گلدانی آب میداد ... چای می ریخت توی استکان ...پنجره ای را جایی باز میکرد ...

مرد که بلند شد نیمرو روی میز بود .توی لیوان های بلند آب پرتقال ریخته بود و چند شاخه گل گذاشته بود توی گلدان روی میز ... منتظر ماند تا مثل هر روز بنشیند رو به رویش و با هم صبحانه بخورند و آنقدر ساکت بماند تا زن با اشاره بپرسد امروز صبح برایش چه آورده ... مرد هم دست کند تو جیب روبدوشامبر و شیشه الکل را بگذارد روی میز و تکه ای را که صبح زود کنار بالشت پیدا کرده بود در بیاورد و بگذارد سر جاش ... نگاهش کرد .با چشم های مورب و لب کلفت پایینی شبیه یکی از عکس های روی دیوار بود ...لیوان آب پرتقال را سر کشید... عکس را چند وقت پیش از مجله فیلم کنده بود ... دیوار از بالا تا پایین پر بود از عکس... وقتی می خندید شبیه زنی می شد که موهای بوری داشت و چند عکس بالاتر داشت حمام آفتاب می گرفت ... حالا داشت نگاهش میکرد .غذا خوردنش را نگاه میکرد و فکر می کرد بینی اش شبیه کدام یکی می شود ؟

آن روز صبح زن خودش دیده. نتوانسته صبر کند تا مرد بیدار شود .تکانش داده.خیلی آرام تکانش داده . مرد بیدار شده و زن شیشه الکل را داده دستش و اشاره کرده به پشت بالش ...چشم های خونی مرد را پاک کرده و اشاره کرده به بالش . مرد ، خواب و بیدار، یک تکه گوشت قرمز را روی تخت تشخیص داده. چشم هایش را مالیده و تکه گوشت را گرفته جلو ی نور. زن خوشحال بوده ... دهانش را باز کرده و خواسته گوشت را گاز بزند . مرد ترسیده. فکر کرده بالاخره کابوس به جاهای ترسناکش رسیده ... خودش را کشیده کنار و تکه گوشت قرمز را انداخته جلوی زن و نگاه کرده که چطور تکه گوشت را برداشته و با ولع بلعیده ... مردترسیده و از جای خالی لب بالایی جویدن را دیده ... ترسیده بوده که برای اولین بار صدای زن را شنیده .. نرم و نازک مثل راه رفتن بچه ها با ترس و احتیاط ... زن برای اولین بار که خواسته حرف بزند گفته : صبحانه حاضره ...

همان روزی که توانست راه برود راه افتاد دور خانه ... جوراب ها را از زیر تخت بیرون آورد و شست... همه پیراهن ها را ریخت توی لباسشویی.... جاروبرقی کشید ...ته سیگارها را از توی حمام جمع کرد .پنجره ها را باز کرد و پرده ها را کنار زد. وان را پر از آب گرم کرد ... نشست روبه روی مرد که تا حالا داشت نگاهش میکرد و بهش فهماند که برود دوش بگیرد.. تامرد بیاید بیرون همه قوطی کنسروها را ریخته بود بیرون . برنج را دم کرده بود و داشت بادنجان ها را سرخ می کرد . باز یادش رفته بود هواکش را روشن کند و آشپزخانه را بوی برنج وروغن و بادنجان برداشته بود ...

آخر وقت ها دیگر نمی شدتوی اداره ماند. قیافه ی رویا توی ذهنش به هم می ریخت .جای دماغ و دهانش عوض می شد ... رنگ چشم ها از قهوه ای تغییر می کرد. سبز می شد ..آبی می شد ... لب هاش کلفت تر می شد و تا سعی می کرد نازکش کند کلا پاک می شد. آخر سر همه چیز به هم می ریخت.به هر کدام از عکس ها که شبیه می شد یک جای کار لنگ میزد . جزئیات با هم نمی خواند .موهای عکس بالایی با چشم های دختری که سیگار می کشید کنار لبهای زنی که روی صندلی لهستانی نشسته بود زیر پریز... حوصله اش سرمی رفت . به هر بهانه که بود مرخصی ساعتی می گرفت و می زد بیرون. شب نشینی های ماهیانه را بهم میزد . از در اداره که می زد بیرون یکراست ماشین می گرفت و برمی گشت خانه. در را باز می کرد و بو می کشید و سعی می کرد قبل از این که رویا سر برسد حدس بزند شام چه پخته ... چند بار زن همسایه بو کشیده بود تا دم در...چند بار صدا شنیده بود .. صدای بهم خوردن در ..صدای شکستن ظرف ..مرد جوابی نداده بود .... کلید می انداخت و خودش را از لای در می کشید تو و در را پشت سرش می بست ... تکیه می داد به در و همین طور که چشم هاش بسته بود گوش میداد به صدا های توی راهرو ... نفسش را میداد بیرون و فکر میکرد هیچ کس نباید بفهمد ...

شام را که می خورد زود می خوابید ... تخت را بزرگ تر کرده بود و حالا زن به جای این که شب ها آواره باشد بین اتاق خواب و آشپزخانه ، می خوابیدکنار مرد ... حرف نمی زد ... دوش می گرفت و عطر میزد و همانطور نم دار و خوشبو می ایستاد کنار تخت .مرد نگاهش می کرد و سعی می کرد جاهای خالی را حفظ کند . انگشتش را تو هوا می چرخاند و زن می چرخید ... نباید چیزی جا می ماند ... زن می چرخید و نگاه می کرد تا مرد برایش جا باز کند . آرام می خزید کنار مرد و دست مرد را می گرفت و می گذاشت روی سینه اش که تازه کامل شده بود . ساکت بود و مرد راحت خوابش می برد. تا آن روز صبح که زبانش را کنار مرد پیدا کرد ...

ته مانده لیوانش را سر کشید . چند نفر دست هم را گرفته بودند و می رقصیدند . سرش گیج رفت... فکر کرد اگر یکی بود می شد ...آدم ها توی هم می رفتند و در می آمدند . قاطی بودند .مرد چشم هایش را مالید. دوست داشت بلند شود و برقصد ... حس کرد الان دوست دارد با یکی برقصد ... فکر کرد گور پدرش تنهاِِِِیی هم می شود رقصید ... دسته صندلی را گرفت و سعی کرد بلند شود ... چند نفردوتا دوتا وسط اطاق بودند... نیم خیز شد ... لیوان از دستش افتاد..افتاد ...بالا آورد ... لیز خورد... اگر یکی بود ... دختری که وسط بود ترسید ... دوست داشت برقصد ... فکر کرد اگر یکی بود ... چند نفر بلندش کردند ... حس کرد گرمش شده ... چند نفر دوتا دوتا ...

دنده هایش می خارید .چرخید. چشم هایش را بست و سعی کرد بخوابد ... سرش هنوز درد میکرد . ساعت تو طاقچه تاریک بود . غلتید . فکر کرد اگر یکی بود می شد ... می شد دو تایی رقصید ... می شد اینجوری گند نزد به همه چیز... دهانش بد مزه بود ... فکر کرد دیگر چه فرق میکند وقتی کسی را نداری ؟. پهلویش را خاراند . رسانده بودنش خانه . توی ماشین می خندیدند . قرار شده بود صبح زنگ بزنند و برای اداره بیدارش کنند . دم رفتن یکیشان برگشته بود و گفته بود که باید یکی را جور کند ... گفته بود این جوری نمی شود ... رقص هم که نباشد بالاخره لازم می شود . اشاره کرده بود به عکس های روی دیوار :
- با اینا نمی شه تا آخر عمر سر کرد ... با یه مشت عکس... باور کن...
پهلوی راستش می خارید . فکر کرد موقعی که افتاده خورده به جایی ... خاراند ... باید صبح بیدار می شد . حس کرد پوست دارد زخم می شود و چیزی می زند بیرون... خاراند ... باید بیدار می شد ...فکر کرد دو نفری خیلی کارها می شودکرد ... خاراند ... تا صبح می شد خوابید ... چقدر خوب می شد اگر یکی بود ... خیلی کارها می شد کرد ...

انشای تابستانی

انشای تابستانی

 

این نوشته از استاد شهریار قنبری رو تقدیم میکنم به همه کسانی که مینا در خیالشان دارند...
----------------------------
ما شبها درپشه بند می خوابیدیم تا مینا دخترهمسایه را پیش ازخواب سیر تماشا کنیم وبعد کاسه ی آب یخ را سربکشیم ویک پَهلو بخوابیم تا موهای بلند وپرپشت مینا را که ازکنار تختش آویزان می شد, ببینیم. بابا که می دانست زیر کاسه یخ ما نیم کاسه ای است, هرده دقیقه یکبار مارا بی خود وبی جهت حاضرغایب می کرد اما ما از رونمی رفتیم و همان جور یک پهلو می ماندیم تا ستاره ها یکی یکی از رو بروند ورنگ ببازند. ما به سایه ی مینا آنقدر زل میزدیم تا شاید خوابش را خواب ببینیم.ما با معاشرت دختر وپسر به شدٌت موافقیم. ما تی پارتی های جمعه بعد ازظهر را دوست داریم. ما تابه حال چند نامه برای مینا سنگ قلاب کرده ایم که یکی هم شیشه ی گلخانیشان را شکسته است. بابا موافقت کرده است مینا به ما که دست به تجدیدیمان خوب است, فیزیک وشیمی درس بدهد.چند روز پیش مادربزرگ به ما گفت:"مواظب باش کاردست خودت ندهی". ما منظور خانم جان را نفهمیدیم اما اگرمنظورش ابریشم موهای میناست که دیگر کار از کار گذشته است.ما در دفترچه عقاید مینا چند خطی به یادگار نوشته ایم... مینا اما ما را داخل آدم حساب نمی کند. حتی پاره ای وقتها به بابای ماهم لبخند می زند وبه موهایش جوری دست می کشد که حواس بابا هم پرت می شود. ما با آزادی زن ومرد موافقیم؛ اما پدرمینا که حساب دار بانک رهنیست وقول داده که هرگز لبخند نزند یک روز جلوی بابا را گرفت وبی مقدمه از بی بند وباری جوان ها گفت. ما گوش هایمان را تیز کردیم وشنیدیم که پدرمینا می گفت:" دوره ی آخرزمان است, سگ صاحبش را نمی شناسد. پسرشما هم که هیپی شده است وهنوز پشت لبش سبز نشده برای دخترهای محله مزاحمت ایجاد می کند. وضع مملکت ازوقتی خراب شد که شرکت واحد به کارافتاد. اتوبوس یک طبقه ودوطبقه باعث شد که روی مردها به زنها بازشود وتنشان به تن هم بخورد."ما با پدرمینا موافق نیستیم اما منتظریم تا مینا به سن قانونی برسد. چقدرسن قانونی خوب است... ای کاش همیشه تابستان باشد... پشه بند باشد, موهای مینا ازتخت آویزان باشد تا ما بدون ترس ولرز بتوانیم مینا را به اسم کوچک صدا کنیم.این بود انشای ما درباره ی مینا... ببخشید آقا معلم!!! درباره ی تعطیلات تابستانی...