چشم تو آبشخور هزاران ستاره بود
و
لبانت تلاوت آیه های روشن عشق
بدون تو دلم هوسی جز گریه ندارد
چه جسارتی یافته ام که تو را اینگونه خطاب میکنم
ببخش مرا . . .
بگذار حرفهایم را بگویم
تو را آنسان عظمتی بود
که رفتنت افسانه ایی عظیمتر می نمود
تو رفتی و یادت همیشه سبز باد
ای بهترین کلام
ای ناب ترین شعر من
در کدام آئینه ای تصویر تو را پیدا کنم
چرا وجودم اینقدر برایت ناباور است
می ترسم به تو نزدیک شوم
و
یکباره از دیدگانم محو شوی
اگر می توانستی دنیای زیبای صداقتم را ببینی
اینگونه از من نمیگریختی
مارال فقط 24 سال دارد ومثل یک شاخه گل بهاری زیبا و باطراوت است. نمونه تیپیک دختران ایرانی است. صورت ملیح گندمی با چشم های کشیده سیاه، گونه های پر و اندام نازک بلند. هنوز طراوت نوجوانی را حفظ کرده است. با وجود سختی هایی که پس از فرار از ایران کشیده، شادی در صدایش موج میزند. خودش میگوید:"ایرانی ام دیگه، پوستم کلفته! هر کی دیگه جای من بود تا حالا صد دفعه مرده بود!" مارال یکی از هزاران دختران ایرانی است که در خارج از کشور به عنوان کارگر جنسی به کار مشغول هستند. به دلیل بحرانهای مداوم اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و خانوادگی هرساله از ایران دختران و زنان بسیاری به خارج فرار میکنند. به این گروه باید تعداد دخترانی که به نام ازدواج، کار یا ... توسط خانواده
ادامه مطلب ...
سلام
نیامدم که بنویسم! آمدم که بروم، برای همیشه...
می آییم، می رویم، می آییم، می رویم، می آییم، می رویم و دیگر هیچ...
قلم به دست گرفته ام پوچ تر از همیشه، دیگر هیچ ندارم که بنویسم.
دیگر گذشت آنروزها که می نوشتم و می نوشتم و می نوشتم
هر چه مجسم شد را می نویسم...
از کولی مشت زن بر در آهنی خانه تا پسر سیگار فروش و دخترک فالگیر شهر با من غریب
روزها و شب ها چه سخت می گذرند.
درین صفحات و لحظات که جای جایش جای پای دوستان بود چه روز ها و شب هایی که سخت ولی لذت بخش و به یاد ماندنی ماند.
روزی به رسم جوانی و شور دل به نوشته ها خوش کردیم و حال از هر فرصتی استفاده میکنیم تا به قولی به درکش واصل کنیم
- آری سخت شده است زندگی! به سختی سخت ترین دلها ، به سختی مرگ که بار ها گفتم -از زبان شاملو که "من مرگ به دست سودم."
- ولی چه شد؟؟؟
- این روز ها، دیروز ها و امروز ها و فردا هاییست که به انتظار نشسته ام این مرگ را! مرگ لعنتی، کفری را بر دلم نشانده ای که همچون زنگاری رسوخ کرده بر صاف ترین لوح، بر پاک ترین تخته ی سفیدی که دیگر استادی بر آن با ماژیک های سیاه و آبی و سرخ و سبز هیچ نمی نویسد به یادگار این روزهایی که با هم سپری می کنیم...
میخواستم بنویسم ...
شاید نوشته باشم بر لوح دل ولی نخواند کسی ما را به سوی خویش
مینویسم ولی چه را باید بنویسم.
تو بگو تا من بنویسم و در آن میان شاید پیدا کنم گم کرده خود را
ولی اگر تو نگویی من فقط از پوچ مینویسم
آری فقط پوچ، دیگر هیچ، دیگر هیچ در هیچ، پوچ در پوچ...
- چرا؟؟!!
- از خودت بپرس...
- نمی دانم، نمی دانم، نمی دانم... اَااااااااااه...
- بس است، برویم، فرار کنیم!
- چرا فرار؟؟!!! ما که کاری نکردیم که از آن پشیمان باشیم...
- آری! ولی بهتر است جوابت را با این سؤال که چرا بمانیم بدهم!؟ نه؟!
- باشد می رویم. اما........ اما......... اما به کجا؟؟
- مهم نیست! هر کجا!...
- باشد، می رویم حالا...
- برویم که دیگر این خاطرات تلخ ازین دیوار ها و کوچه ها که در میانشان می ایستادی و چون می آمد و می دیدت، گام می گرفت که بیاید و نمی خواستی که مبادا.........
می رویم که دیگر درین کوچه ها منتظرش نایستی و نیاید.
- راستی از خودت پرسیده ای که اصلاً، که اصلاً "چرا بیاید؟"
- هی................... بی وفایی..................
- تعجب نکن! رسم روزگار این است. تا بوده همین بوده و هست...
- اما نه برای من!
- حتی برای تو...
- ولی..........................
- اما و اگر و شاید و باشد نیاور. همین است که هست!
- "آن چه بود آن چه هست."
- و چه پست؟!!!
- آری هین قدر پست که می بینی، پست و حقیر و پوچ و بی هویت...
- تمام شد؟؟؟
- رفت!!!
...................................................
- بیا برویم........
- راستی دوستان من! کسانی که روزهایی به هنگام رونق این لامکان، می آمدید و می خواندید و می گفتید و می رفتید... دیگر نیایید که دیگر نیستیم!
دیگر هیچ نیست!
نه هیچ هست!
من نیستیم!...
- برویم؟
- نه، بگذار بگویم!
- چه بگویی؟ برای که بگویی؟!؟
- بیا برویم... همه رفتند، بیا برویم...
- صبر کن!
خداحافظ همه ی نوشته های ما و من و تو، خداحافظ همه دقایقی که پس این نوشته ها رفتید... خداحافظی با شما سخت است، ولی خدا حافظتان!
- صدای حلحله ی کاروان بلند شد ولی این بار کاروان بی من نمی رود. مرا نیز با خود می برد.
- اما انگار دلبری نبود درین سراب! بود؟ آهای! بود؟؟؟
صدایی ضعیف گفت: "بود"
آن صدا را می شناختم. سال هاست که درین خاک مرده بود. از فرط جنون مرده بود. از بس بین صفا و مروه ی این سراب سعی کرده بود مرد...
- که عاقبت جان باخت؟! خدایش بیامرزد...
- همین؟
- پس چی؟
- هیچ...
و دیگر قلم ایستاد از نوشتن چون تو ننوشتی! و او که نوشت، پشیمان شد و با خود برد همه ی نوشته هایش! و من هم ننوشتم...
پس قلم ایستاد همچون قلبی که روز ها و ماه هاست که ایستاده است از تپیدن.
انشای تابستانی
این نوشته از استاد شهریار قنبری رو تقدیم میکنم به همه کسانی که مینا در خیالشان دارند...
----------------------------
ما شبها درپشه بند می خوابیدیم تا مینا دخترهمسایه را پیش ازخواب سیر تماشا کنیم وبعد کاسه ی آب یخ را سربکشیم ویک پَهلو بخوابیم تا موهای بلند وپرپشت مینا را که ازکنار تختش آویزان می شد, ببینیم. بابا که می دانست زیر کاسه یخ ما نیم کاسه ای است, هرده دقیقه یکبار مارا بی خود وبی جهت حاضرغایب می کرد اما ما از رونمی رفتیم و همان جور یک پهلو می ماندیم تا ستاره ها یکی یکی از رو بروند ورنگ ببازند. ما به سایه ی مینا آنقدر زل میزدیم تا شاید خوابش را خواب ببینیم.ما با معاشرت دختر وپسر به شدٌت موافقیم. ما تی پارتی های جمعه بعد ازظهر را دوست داریم. ما تابه حال چند نامه برای مینا سنگ قلاب کرده ایم که یکی هم شیشه ی گلخانیشان را شکسته است. بابا موافقت کرده است مینا به ما که دست به تجدیدیمان خوب است, فیزیک وشیمی درس بدهد.چند روز پیش مادربزرگ به ما گفت:"مواظب باش کاردست خودت ندهی". ما منظور خانم جان را نفهمیدیم اما اگرمنظورش ابریشم موهای میناست که دیگر کار از کار گذشته است.ما در دفترچه عقاید مینا چند خطی به یادگار نوشته ایم... مینا اما ما را داخل آدم حساب نمی کند. حتی پاره ای وقتها به بابای ماهم لبخند می زند وبه موهایش جوری دست می کشد که حواس بابا هم پرت می شود. ما با آزادی زن ومرد موافقیم؛ اما پدرمینا که حساب دار بانک رهنیست وقول داده که هرگز لبخند نزند یک روز جلوی بابا را گرفت وبی مقدمه از بی بند وباری جوان ها گفت. ما گوش هایمان را تیز کردیم وشنیدیم که پدرمینا می گفت:" دوره ی آخرزمان است, سگ صاحبش را نمی شناسد. پسرشما هم که هیپی شده است وهنوز پشت لبش سبز نشده برای دخترهای محله مزاحمت ایجاد می کند. وضع مملکت ازوقتی خراب شد که شرکت واحد به کارافتاد. اتوبوس یک طبقه ودوطبقه باعث شد که روی مردها به زنها بازشود وتنشان به تن هم بخورد."ما با پدرمینا موافق نیستیم اما منتظریم تا مینا به سن قانونی برسد. چقدرسن قانونی خوب است... ای کاش همیشه تابستان باشد... پشه بند باشد, موهای مینا ازتخت آویزان باشد تا ما بدون ترس ولرز بتوانیم مینا را به اسم کوچک صدا کنیم.این بود انشای ما درباره ی مینا... ببخشید آقا معلم!!! درباره ی تعطیلات تابستانی...