پوچ
پوچ

پوچ

من با دل خود غریبه بودم من با تن خود آشنا نبودم

من با دل خود غریبه بودم من با تن خود آشنا نبودم

نفسم فریاد سکوت دلم بود از ته باغ نیستی

در آن لحظه که پیرمرد کور رهگذر کوچه خیال در پی چیدن کال میوه نهال باکره هوس بود  

من فقط نیمه تاریک خورشید آنجا که دختر همسایه تکه نان خشک را با نیش دندان می بوسید سپری کردم

من وصله ناجور به باغ شفق و هوسناک به دیدن دیر آمدگان

من طاقت دیدن روسپیی بنام خورشید را نداشتم

او که تنش قربانگاه همه احساسات تبلور یافته است

من میپرسم

نه آنگونه که همگان میپرسند

من آنگونه میپرسم که قلندر از پنجره باز نشده فردا پرسید

پس گوش بده

این سوی دیوار کاه گلی تن من مردی ایستاده که سراسر خشت ترس است

نگاهش تهی از بوسه و مشامش پر از عطر گندآلود لبی مردابی

مغزش  آبستن مرگ

و اوست که با دستان ابتذالش گونه های خورشید را متقاعد به همخوابگی میکند و تنش زیستگاه فریب

با او از غروب بی همسر بگوید و ستارگان متعفن حرامزاده

و حال این منم که بدنبال شعر هویت برای آن زنا زادگانم

چرا که من مدت زمانیست که پدر آنها را روشن نیافته ام

و در تاریکی بدنبال نیمه خوب خورشیدم تا با او به ابدیت بیاویزم و برقصانم چشمان هرزه ایی را

 

 

                                                                                     پوچ

 

نظرات 2 + ارسال نظر
شهرزاد چهارشنبه 5 دی‌ماه سال 1386 ساعت 06:03 ب.ظ

سلام مهدی جان:
خوبی عزیز؟؟؟؟؟
کم پیدایی؟؟؟؟؟
به منم سر بزن.....
قشنگ بود....
عیدت مبارک........
یاحق!!!!

میله بدون پرچم چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1395 ساعت 02:54 ب.ظ

سلام
شما از سابقون هستید! ممنون از اظهار لطفتان...
اتفاق و تصادف گاهی وقتها هم عالی است و البته در همه‌حال مهم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد