پوچ
پوچ

پوچ

و سه نقطه

خدای بزرگ ، خدای مهربون ، اگه سختی ایی به بنده هاش بده ... تحمل همه ی این سختی ها رو هم میده !
زندگی برای همه بالا و پایین های زیادی داره ، برای من پایین ش بیشتر بود . روز هایی بود که از داشتن اینهمه پایین توی زندگیم شاکی بودم ، ناراحت بودم و مدام به خدا غر میزدم . من تحمل نداشتم ، توانایی تحمل کردن نداشتم و نمیتونستم قبول کنم خدایی که ارحمن الراحمین صداش میکنن چطور میتونه با من اینطور کنه ، چطور من رو لایق شاد بودن ، خوشبخت بودن و خندیدن نمیدونه و فقط بهم غم و سختی و گریه میده . نمیتونستم چنین خدایی رو بپرستم ، برای من همه چیز سیاه بود و هیچ روشنی ایی نبود . همه ی در های دنیا به روی دخترک سیزده ساله ایی که تنها مونده بود بسته شده بود . و من در های باقی مانده رو هم خودم بستم ، در به روی خدا هم بستم . من تحمل نداشتم یا فکر میکردم که ندارم !!!

تنها دست های خدا نیست که توانایی کمک کردن به ما آدم ها رو داره ! خدا این توانایی رو به دست های خیلی از بنده هاش هم داده ! من در رو به روی خدا بسته بودم ، چشم هام رو به روی نور وجودش بسته بودم و گوش هام رو گرفته بودم که هیچ صدایی ازش نشنوم . چرا ؟ چون یک بار من رو تنها گذاشته بود ، وقتی که همه ی عالم تنهام گذاشته بودن ، خدا هم تنهام گذاشته بود و بعد از اون این من بودم که می خواستم تنهاش بذارم ، ازش دوری کنم . چون بیزار بودم ازش ، کافر شده بودم و نمیخواستم هیچ نشونه ایی ازش ببینم . ترجیح میدادم فکر کنم وجود نداره تا اینکه بدونم هست اما کمکی به من نگاه نمیکنه . من خودم رو از دست های خدا دور کرده بودم و خدا از جای دیگه دست هایی رو به کمک من رسوند که تصورش رو نمیکردم . دست های کوچک و نحیفی که از غیر ممکن ترین جای دنیا اومدن و منی رو نجات داد که هیچکس حاضر به نجات دادنش نبود ، حتی خیلی از آدم ها ترجیح میدادن کمکی نکنن تا من زودتر تمام شوم ، تا دنیایشان زودتر از سیاهی وجود من پا شه .

خدای خوب ، خدای مهربون ، همراه با دست های کوچکی که از محال ترین جای دنیا به من رسانده بود ، امید هم فرستاده بود ، تحمل هم فرستاده بود.

همه ی آدم های دنیا به من پشت کرده بودند جز یک نفر . من برایشان کثیف ترین و حقیر ترین موجود عالم بودم ، به من میگفتند که خدا به من پشت کرده ، که خدا نگاهم نمیکند ، که حتی خود خدا هم از من بیزار است . 
اما نبود . خدایی که برای من یک فرشته کوچک میفرستد ، امید میفرستد ، زندگی دوباره میفرستد نمیتواند از من بیزار باشد ، حتی اگر سیاه ترین گذشته عالم هم برای من باشد . خدایی که به من یک خانه میدهد ، یک سقف ، یک جای امن ، یک خانواده میدهد ، آدم هایی میدهد که قبولم کنند با همه ی بدی ها ، با همه ی سیاهی ها ، که دوستم داشته باشند ، که یک آغوش گرم و مهربانانه نثارم کنند ، خدای نامهربانی نیست که به من پشت کرده باشد .

خدا ، هر سختی ایی که بدهد ، هر پایینی ، هر درد و هر زخمی و هر نا امیدی ایی که بدهد ، تحمل هم میدهد ، امید هم میدهد ، دست های توانایی را از راه میرساند که زیر بازو هایت را بگیرد و از زمین بلندت کند ، دخترک مهربانی را میرساند که وقتی میخندد روی گونه هایش چال بیفتد و شادت کند ، به تو بگوید که اشکالی ندارد تو همیشه فرشته ایی . پسرک مهربانی را میرساند که چشم هایش را به روی همه ناپاکی ها و زشتی هایت ببندد و مرهم بگذارد به روی همه ی زخم هایت ، که پناه ات بدهد ، که در آغوش بگیردت و نگاهش پر از عشق باشد نه هوس ، نه ترحم . پیرزن مهربانی که موهایت را نوازش کند ، هر روز پیشانی ات را ببوسد و برایت از خدایی بگوید که مهربان است که خیلی مهربان است . خدا هر سختی ایی که بدهد ، تحمل اش را هم میدهد . هر دردی که بدهد ، آدم هایی را هم میدهد که زخم هایت را ببندند ، بغل ات کنند و از سختی ها دورت کنند .

زندگی هم روشنی دارد ، هم تاریکی . به تاریکی ها که رسیدید خدای مهربانی که بالای سرتان نشسته و نگاهتان میکند را یادتان نرود ، یادتان نرود اگر کمک طلب کنید از راه میرسد . نا امید نشود ، خدای مهربانی که از رگ گردنتان نزدیک تر است را یادتان نرود ، یادتان نرود که تنها نیستید ، که تنهایتان نمیگذارد . یادتان نرود که ار قصه ی شما تلخ تر هم در این دنیا هست ، این فرشته ی زخم خورده را یادتان بیاید که از سخت هم سخت تر گذرانده بود . نا امید نشوید ، هرگز نا امید نشوید ، خدا یک جا نشسته و نگاهتان میکند و درست سر وقت دست های توانایی برایتان میفرستد که نجاتتان دهند .

آخرین نامه یک فاحشه به مادرش..... _______________________

 آخرین نامه یک فاحشه به مادرش.....
________________________________________
شش ماه تمام است که در کوچه و پس کوچه ها ویلانم ...

این نامه انعکاس واپسین طپش قلب محنتبار یکی از هزاران زن بیگناه است که 
اجتماع ، در ظلمت شب احتیاج ، کلمه شرافت را از قاموس زندگیش ربوده است .
این نامه آخرین نامه یک فاحشه است 
کاش نامه رسان هرگز این نامه را به مادر این زن تیره بخت نمی رساند....

مادر جان ! این آخرین نامه ایست که از یکوجبی گور زندگی واژگون بخت خود برای 


 آخرین نامه یک فاحشه به مادرش.....
________________________________________
شش ماه تمام است که در کوچه و پس کوچه ها ویلانم ...

این نامه انعکاس واپسین طپش قلب محنتبار یکی از هزاران زن بیگناه است که 
اجتماع ، در ظلمت شب احتیاج ، کلمه شرافت را از قاموس زندگیش ربوده است .
این نامه آخرین نامه یک فاحشه است 
کاش نامه رسان هرگز این نامه را به مادر این زن تیره بخت نمی رساند....

مادر جان ! این آخرین نامه ایست که از یکوجبی گور زندگی واژگون بخت خود برای تو می نویسم ..
فاصله من –فاصله پیکر درهم شکسته من – با گور بی نام و نشانی که در انتظار من 
است یکوجب بیش نیست ..
این نامه ، هذیان سرسام آور رویای وحشتناکی است که در قاموس خانواده های 
بدبخت نام مستعارش زندگیست ..
مادر جان ! شاید آخرین کلمه ی این نامه ، به منزله نقطه ی سیاهی باشد بر 
آخرین جمله داستان غم انگیز زندگی از یاد رفته دخترت.......
خدا میداند که در واپسین لحظات عمرچقدر دلم می خواست پیش تو باشم...و پس از 
سه سال جان کندن تدریجی ، هم آغوش با سوداگران ور شکست شهوت در بستر خون آلود 
هوسهای مست و تک نفسهای ننگ و بد نامی وفراموشی جام زهر آلودم را در آغوش پر 
محنت تو با دست تو به مرگ می سپردم ...
افسوس که تو اینجا نیستی ... نه تنها تو ، هیچ کس اینجا نیست... جز این پیکر 
در هم شکسته ام و پیر مردی رنجور ، که با در یافت بیست ریالی ( بیست ریالی که 
کار مزد آخرین هم آغوشی من است ) نامه ای را که اکنون میخوانی بجای من ، برای 
تو بنویسد ...
مادر جان می دانم که با خواندن این نامه ، بخاطر بخت سیاهی که دخترت داشت تا 
حد جنون خواهی گریست ...
گریه کن مادر ! ....بگذار اشکهای تو سیل بنیان کن بنای شرافت کاذبی باشد که 
در این دنیای دون ، منهای پول پشتوانه زندگی هیچ تیره بختی نیست ....
دختر تو مادر ، دارد همین حالا ، پای دیواری سینه شکسته در کمال ناکامی و بد 
نامی می میرد .... ای کاش دختر در به در تو که من بدبخت باشم ، می توانست 
با مرگ خود انتقام شیر حلالت را از زندگی حرامی که داشت بگیرد ...
مادر جان ! خواهش میکنم اجازه بدهی قبل از مرگ هر چه درد بیدرمان در پهنه این 
دل ماتمزده ام دارم ، به صورت قطره های سرگردان مشتی سرشک دیده گم کرده ، به 
دامان محبت بار تو بسپارم ....
میدانم هرگز باور نمی کردی اینچنین نامه ای به دست تو برسد ؛ تو بر حسب نامه 
های گذشته من ، دخترت را زنی نجیب می دانستی که شرافتمندانه ، دور از خانه و 
کاشانه ، نان مادر ستمدیده و خواهر یتیمش را به دست می آورد ... چگونه بگویم 
مادر ؟!.... که ازبخت من بدخت ، در عصری به دنیا آمده ام که " شرافت " به 
طوررقت انگیزی بازارش کساد است 
می دانی یعنی چه ؟ مادر همه هر چه تا کنون بتو نوشته ام دروغ محض بوده است 
.... دروغ محض .... اما اجتناب ناپذیر 
خدا می داند که هیچ دلم نمی خواست دل شکسته ات را ، بار دیگر بشکنم ... همه 
ی آن نامه را ده روز دیگر که مصادف با بیست و چهارمین سال تولد من که در 
حقیقت بیست و چهارمین سال تولد یک بد بختی بیزوال است ، بسوزان .... و خاکستر 
سردشان را لابلای بستر پاره پاره من که مات و دست نخورده و بی صاحب در کنج 
کلبه ی فقیرمان افتاده است ، دفن کن ... بگذار خاکستر آن نامه ها لاشه افتخار 
من باشد .... افتخار اینکه حد اقل آنقدر تو را عزیز می داشتم که تا وا پسین 
لحظات مرگ نگذاشتم حتی در تصویر بیچارگی من ، شریک باشی ....
مادر جان ! در تمام این مدت سه سالی که مرا با این قبرستان بی سرپوش آرزوها و 
آمال انسانی ، این آخرین ایستگاه امید بیکاران خانه به دوش شهرستانی ، این 
تهران خراب شده ، روانه کردی ، بر حسب راه نکبت باری که این اجتماع هرزه پیش 
پای زندگی غریب من گذاشت من یکی از بی پناه ترین و بیگناه ترین گناهکاران 
روزگار بوده ام 
افسوس !... هزار افسوس که ضربان نامرتب فرصت نمی دهد ، تا آنجا که می خواستم 
جزئیات گذشته و اندوهبارم را برایت شرح دهم ... 
همانقدر باید بگویم که زندگی بسرنوشتی اینقدر دردناک ، دچارم کرد ، سه سال 
تمام ، شب و روز کار من پاسخ دادن به تمنای هرزه مشتی نامرد بود که در ازای 
پولی ناچیز ، همه مستی ها ، پستی ها ، و رذالتهای خود را وحشیانه در لذت 
زاییده از پیکر خسته و تب آلود من ، خلا صه کردند
آه ، خداوندا ! چه سرنوشت وحشتناکی ! 
در عرض این سه سال ، سر تا سر آرزوهای من ، اشکها و اشکهای پنهانی من ، 
بازیچه ی خنده ها ، محبتها و پایکوبی های ساختگی بود ....
در عرض این مدت هرگز فرصت اینکه چند دقیقه از ته دل به خاطرسیه روزی خودم اشک 
بریزم نداشتم ....
تنها یکبار ، تقریبا شش ماه پیش بود که در کشمکش یک درد جانکاه صمیمانه 
خندیدم ... اما ، بخدا ، مادر ، اگر بدانی این خنده تصادفی را چقدر وحشیانه 
در لرزش لبانم شکستند ... آخ اگر بدانی ....
آری ، مادر جان شش ماه پیش در همان خانه ای که آشیانه حراج تدریجی ناموس 
محتاج من بود ، صاحب فرزندی شدم ...
از چه پدری ؟ از چند پدر؟ اینها را هیچ نمی دانم ... اما آنچه مسلم بود ، خدا 
برای نخستین بار بزرگترین نعمتها را – نعمت مادر بودن را به من ارزانی کرد 
...
شبی که دخترم به دنیا آمد تا صبح از خوشحالی خوابم نبرد .... برای چند ساعت 
همه دردها ، در به دریها ، گرفتاریها را فراموش کرده بودم ....
احساس می کردم زنی نجیبم و در خانه ای محقر و آبرومند برای شوهر مهربانم طفلی 
زیبا به دنیا آورده ام ... وفردا صبح پدرش از دیدن او ....
آخ مادر چه می گویم ؟! چه می خواهم بگویم ؟!
آه ، ای آرزوهای خام ... ای آرزوهای ناکام !
مادر جان اگر بدانی فردای آنشب چه بر سرم آوردند ؟!
رییس آن خانه نفرین شده بچه ام را از دستم گرفت ... به زور گرفت....قدرت 
اینکه از جا تکان بخورم نداشتم .... هر چه فریاد کردم ماما ! ماما ! فریادم 
در دل سنگش موثر واقع نشد 
آخ مادر ...ببین سرنوشت کار انسان را به کجا میکشاند ... که در خانه ای چنین 
رسوا ، به زنی که رییس خانه است ، باید " ماما " گفت ... آخ بیچاره مادرم 
....
باری بچه ام را از آغوشم بیرون کشیدند... بردند ...هنگامی که برای آخرین بار 
نگاهم به قیافه معصوم طفل بیگناه افتاد ، مثل اینکه با یک نگاه سرگردان ازمن 
پرسید : چرا ؟؟؟ 
دختر م را بردن و بر حسب قوانین حاکم بر اینچنین خانه ها او را در خلوت محض 
به خاک سپردند .
چه می دانم شاید این حکمت خدا بود ... شاید خدا فکر کرده بود که مردنش بهتراز 
ماندنش است ، دنیایی که سرنوشت دختر زن نجییبی چون تو را به اینجا می کشاند 
چه سر نوشتی میتوانست نصیب دختر یک فا حشه بدبخت کند ؟! 
پس از دخترم مرا هم از خانه بیرون کردند ... از کارافتاه بودم ؛ درد فقدان 
بچه کمر هستی مرا شکسته بود .
مادر جان ... تصادفی نیست که شش ماه است نزد تو خجلم و نتوانسته ام مقرری 
ماهانه برایت بفرستم .
به خدا مادر ، در عرض این شش ماه در آمدم حتی آنقدر نبوده که یک شب با شکم 
سیر بخواب روم ....
چه خواب ؟ چه شکم ؟ چه بد بختی؟ شش ماه تمام است که در کوچه و پس کوچه ها 
ویلانم ...در عرض این شش ماه به صد جور مرض استخوانسوز گفتار شدم ...
دیگر نمی توانم حرف بزنم ، بغض دارد خفه ام میکند ، بغض نیست ، مرگ است ! مرگ 
در کار تحویل گرفتن پس مانده ی جان من است !
خدا حافظ مادر 
شیرت را حلال کن ، به خواهر کوچکم هرگز نگو که خواهر نگون بختش چطور زندگی 
کرد ، و چه طور مرد ؛ نه - مادر جان نگو .

خدانگهدارتان

به زن، به همه ی زنان وطنم

"به زن، به همه ی زنان وطنم"
گیل آوا

"تولد"

گیل آوا!
ای کودک کرانه و جنگل
ای دختر ترانه و ابریشم و بلوط
از کوره راه دامنه و ده
با ما بگو که بوی چه عطری
یا بال رنگ رنگ چه مرغی تو را کشاند
تا پایتخت مرگ؟

سیاوش کسرایی

 

ادامه مطلب ...

باید باکره باشی


باید باکره باشی 
باید پاک باشی 
برای آسایش خاطر مردانی که پیش از تو پرده ها دریدند
چرایش را نمیدانی فقط میدانی قانون است، سنت است، دین است

قانون و سنت را میدانی مردان ساخته اند
اما در خلوت می اندیشی به مرد بودن خدا.. و گاهی فکر میکنی
شاید خدا را نیز مردان ساخته اند!!!
من زنم 
با دستهایی که دیگر دلخوش به النگو هایی نیست که زرق و برقش شخصیتم باشد..
من زنم ...... وبه همان اندازه از هوا سهم میبرم که ریه های تو میدانی؟؟ درد آور است من آزاد نباشم که تو به گناه نیفتی 
قوس های بدنم به چشم هایت بیشتر از تفکرم می آیند
دردم می آید باید لباسم را با میزان ایمان شما تنظیم کنم
دردم می آید ژست روشنفکریت تنها برای دختران غریبه است
به خواهرو مادرت که میرسی قیصر میشوی؟؟ 
دردم می آید در تختخواب با تمام عقیده هایم موافقی 
و صبح ها ازدنده دیگری از خواب پا میشوی 
تمام حرفهایت عوض میشوند
دردم می آید نمی فهمی
تفکر فروشی بدتر ازتن فروشی است
حیف که ناموس برای تو .... است نه تفکر 
حیف که فاحشه مغزی بودن بی اهمیت تراز فاحشه تنی است
من محتاج درک شدن نیستم/ دردم می اید خر فرض شوم 
دردم می آید آنقدر خوب سر وجدانت کلاه میگذاری
و هر بار که آزادی ام را محدود میکنی 
میگویی من به تو اطمینان دارم اما اجتماع خراب است
نسل تو هم که اصلا مسئول خرابی هایش نبود....
میدانی؟ دلم از مادرهایمان میگیرد
بدبختهایی بودند که حتی میترسیدندباور کنند حقشان پایمال شده
خیانت نمبکردند..نه برای اینکه از زندگی راضی بودند ، نه...خیانت هم شهامت میخواست...نسل تو از مادرهایمان همه چیز را گرفت
جایش النگو داد..دردم می آید این را هم بخوانی میگویی اغراق است
دردم می اید که به قول شما تمام زنهای اطرافتان خرابند..
و آنهایی هم که نیستند همه فامیل های خودتانند..
از مادرت بپرس از سکس با پدرت راضی بود....باور کن خودش هم نمیداند
دردی می آید



سیمین دانشور

یه اسم پسرونه که با ؛ ک ؛شروع بشه

ثبت احوال خودمونی

سلام 

دوستای عزیز یه خواهش 

یه اسم دخترونه خوشکل ایرانی میخام 

اگه ممکنه نظر بذارید 

 

ممنون

پا گشا

ده روز از عروسی گذشت و فردا شب پا گشا . . .