پوچ
پوچ

پوچ

فیلم ایرانی سیانور


فیلم ایرانی سیانور

 

موضوع : اجتماعی

سال تولید : ۱۳۹۴

کارگردان : بهروز شعیبی

بازیگران: مهدی هاشمی، هانیه توسلی، پدرام شریفی، بابک حمیدیان، بهنوش طباطبایی، رضا مولایی، فرزین صابونی، فریدون محرابی، سارا توکلی، وحید حبیبیان، وحید رونقی و آتیلا پسیانی

خلاصه داستان : قصه «سیانور» در دهه ۵۰ می‌گذرد و محور اصلی آن زندگی عاشقانه یک زوج است که در آن دوره  زمانی به تصویر کشیده می‌شود.


http://opizo.com/JvVnvz

۳۷ ویژگی ایرانیان از دید صادق هدایت در کتاب بوف کور


1- اکثر ما ایرانی ها تخیل را به تفکر ترجیح می دهیم. 2- اکثر مردم ما در هر شرایطی منافع شخصی خود را به منافع ملی ترجیح می دهیم. 3- با طناب مفت حاضریم خود را دار بزنیم. 4- به بدبینی بیش از خوش بینی تمایل داریم. 5-  

ادامه مطلب ...

خشم و هیاهو


نام اثر: خشم و هیاهو

کیفیت ها: full hd 1080p – hd 720p – sd 480p – 5stars

امتیاز: IMDb 6.5/10

مخاطب: بزرگسالان

نوع فیلم: سینمایی

محصول: ایران

موضوع: اجتماعی

نویسنده و کارگردان: هومن سیدی

تهیه کننده: سعید سعدی

با هنرنمایی: طناز طباطبایی، نوید محمدزاده، سعید چنگیزیان، بهناز جعفری، رضا بهبودی، رعنا  آزادی و…

سال تولید: ۱۳۹۴

تاریخ انتشار: ۱۳۹۵

مدت زمان: ۹۶ دقیقه

خلاصه داستان فیلم خشم و هیاهو: فیلم سینمایی خشم و هیاهو سومین ساخته و کار هنری هومن سیدی از اواخر اسفند ۱۳۹۴ اکران شده است. این فیلم مضمونی اجتماعی دارد و براساس ماجرای زندگی ناصر محمد خانی و شهلا جاهد و قتل همسر محمد خانی نوشته شده است. هومن سیدی کارگردانی فیلم های «اعترافات ذهن خطرناک من»، «سیزده» و فیلم ویدیویی «آفریقا» را در پرونده خود دارد. خشم و هیاهو در ابتدا قرار بود داستان یک بازیگر باشد که پروانه ساخت نگرفت. با تغییراتی، این بازیگر به فوتبالیست تبدیل شد اما باز هم شورای پروانه ساخت موافقت نکرد. دفعه سوم این شخصیت به یک خواننده تبدیل شد.

هومن سیدی درباره این فیلم می گوید: تلاش کردم تا در فیلم «خشم و هیاهو» نگاه دقیق تری به تماشاگر داشته باشم …. موفق بودن یا نبودن این تلاش را نمی دانم، اما به این موضوع در ساخت«خشم و هیاهو» توجه کرده ام. در این فیلم به این مسئله پی می برید که هیچ چیز از هیچکس بعید نیست و…


لینک دانلود:

==========================================
دانلود فیلم خشم و هیاهو با لینک مستقیم و کیفیت ۱۰۸۰p 
حجم: ۱٫۶۲ گیگابایت
حجم: ۸۴۶ مگابایت

سیاست و اجتماع در شعر شاملو

 آن‌جا که شاملو شاعری است بسیار سیاسی اندیش، اجتماع را نیز همواره از دریچه‌ی سیاست می‌بیند و حس می‌کند. او حتی «عشق به انسان را در عرصه‌ی مبارزه‌ی سیاسی دریافته است. او بنا به تأکید خویش در اشعارش، پیش از ورود به عرصه‌ی مبارزه به مسأله «انسان» و ارزش همبستگی بشری واقف نبوده است. اما از آن پس با توجه به زندگی و مرگ انسان‌های بزرگی که هدف زندگی و مرگشان، آزادی و دادگری و پاسداری از شأن و شرف آدمی بوده است، شعرش را وقف ستایش انسان کرده است.»

به همین سبب «انسان» در شعر او، وجهه‌ای ویژه و رنگی مشخص به خود گرفته است. و در ذهن او مفهوم انسان از مفهوم مبارزه‌ی سیاسی گسست ناپذیر می‌باشد و این بیش از هر چیز نشان از آن دارد که او یک انسان سیاسی است. بر پایه‌ی آن‌چه از شعرهایش برمی‌آید وی نگران حال جامعه‌ی خود و مردم است و ظاهراً بزرگ‌ترین دغدغه‌ی او مفاهیم سیاسی اجتماعی همچون حاکمیت عدالت، آزادی و فضیلت است. او این گمشده‌های خود را در سیاست و مبارزه‌ی سیاسی می‌یابد و در فکر التیام آلام جامعه‌ی خویش است. او خود می‌گوید:

«و من اگر انسان باشم نمی‌توانم از درد شما غافل باشم. در عاشقانه‌ترین شعرهای من عقیده‌ای اجتماعی پیدا می‌کنید. چرا؟ برای این‌که من دور نیستم از جامعه‌ام. من جامعه‌ام را حس می‌کنم و این اصلاً تخته‌ی پرش من است.»3

شاملو نه تنها خود دغدغه‌ی مبارزه و آزادی و مردم را در دل دارد بلکه تمامی آحاد جامعه را دعوت به توجه به این موضوعات می‌کند و دوست دارد همه‌ی مردم با همدیگر این درد بزرگ را حس و لمس کنند:

یاران ناشناخته‌ام

چون اختران سوخته

چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد

که گفتی

                دیگر

                                زمین

                                                همیشه

                                                                شبی بی‌ستاره ماند

آنگاه

                من

                                که بودم

جغد سکوت لانه‌ی تاریک درد خویش

چنگ زهم گسیخته زه را

یک سو نهادم

فانوس برگرفته به معبر درآمدم

گشتم میان کوچه‌ی مردم

این بانگ با لب‌ام شرر افشان

«-آهای!

از پشت شیشه‌ها به خیابان نظر کنید!

خون را به سنگفرش ببینید!

این خون صبحگاه است گویی به سنگفرش

کاین گونه می‌تپد دل خورشید

در قطره‌های آن . . . . »

می خواهم در آینده فاحشه شوم

برای من خیلی جالب بود که یک دختر 10 ساله چرا چنین شغلی را برای آینده انتخاب کرده است و اصلن چه درکی از معنی آن دارد!

و از آنجایی که می دانم برای شما هم جالب است تصمیم به نوشتن این انشا برا ی شما هم گرفتم، به این امید که عبرتی باشد برای خواننده ی عزیز

متن انشا این بود من تا چند سال گذشته می خواستم شغل مادرم را انتخاب کنم.

مادرم پرستار است ولی پدرم با شغل مادرم مخالف است، او می گوید که این شغل مناسب نیست چون هم کارش سنگین است و هم شب کاری دارد، ولی این نظر مربوط به چند سال گذشته است و حالـا نظرم عوض شده و حالـا می خواهم فاحشه شوم، نمی دانم فاحشه دقیقا چه شغلی دارد، فقط می دانم که شغل خوبی است


زن همسایه مان فاحشه است همه زن های محله پشت سرش حرف می زند و اصلن از او خوششان نمی آید و نمی گذارند ما بچه ها و حتی شوهرانشان حتی به او نگاه کنیم ولی من نمی دانم که چرا این طور است.

زن همسایه خیلی شغل خوبی دارد او همیشه شب ها با مردان زیادی جلسه دارد و همیشه هم جلسات او تا نصف شب طول میکشد.

خیلی برایم جالب است که یک زن رییس این همه مرد باشد و حتی بعضی روزها هم مردان مختلف و ثروتمندی دنبال او می آیند و او را با خود می برند حتما آن جایی هم که میروند، باز هم جلسه مهم دیگری دارد.

زن همسایه خیلی ثروتمند است او هر چند مدت یک بار ماشینش را عوض می کند و زود زود لباسهایش را هم و همه ش هم خیلی گران قیمت است، او مرتب لـاک می زند و آرایشو خلـاصه خیلی مرتب  است.

دیگر نمی دانم چرا هیچ کس او را دوست ندارد. چند روز پیش تولد زن همسایه بود.

زن همسایه کادوهای زیادی از کارمندان مردش گرفت. من به پدرم گفتم که امروز تولد زن همسایه بود و او گفت که می داند.

پدرم هیچ وقت تولد مادرم را به یاد نداشت! یک روز که از مدرسه برمی گشتم و مادرم هم سرکار بود پدرم را دیدم که از خانه زن همسایه  بیرون آمد، من از پدرم پرسیدم که خانه زن همسایه چه کار می کردی ولی پدرم به جای جواب یک سیلی به من زد، نمی دانم پدرم چرا من را زد، من آن روز نفهمیدم پدرم آنجا چه کار می کرد!! شاید پدرم هم جدیدن یکی از کارمندان زن همسایه شده باشد.

خلـاصه با وجود همه این ها که هیچ کس از زن همسایه خوشش نمی آید من می خواهم که شغل زن همسایه را انتخاب کنم امیدوارم که پدرم مثل شغل مادرم با شغل من مخالفت نکند.

 

(این یک داستان نیست!)

برداشت اول:



کنار خیابان ایستاده است و خیره به ماشین هایی که از کنارش عبور می کنند،به فکر فرو میرود.

اگر امروز پول خوبی نصیبش میشد،می توانست برای کودکانش غذای مناسبی تهیه کند.یا شاید می توانست برای مادرش دوا بخرد تا حداقل حالش هر روز بدتر از دیروز نشود.و یا شاید عروسکی برای دختر کوچکش می خرید تا دوستانش بخاطر نداشتن اسباب بازی،او را از بازیهایشان بیرون نکنند.و یا شاید کفش مناسبی برای پسر کوچکش می خرید تا در تیم فوتبال محله راهش بدهند و یا چند دفتر و یک کیف و مانتو برای دختر بزرگترش،تا پیش همکلاسهایش خجالت نکشد...اگر امروز پول خوبی نصیبش میشد...

آر دی سبز رنگی جلویش می ایستد و مردی میانسال در حالی که میخندد و دندانهای زرد و چندش آورش را نمایان می کند، سرش را جلو می آورد و میپرسد:((چند؟))قیمتی را میگوید. مرد سرش را به علامت تایید تکان میدهد و او سوار میشود.

بوی تند عرق و الکل دهان مرد حالش را بد کرده اما چاره ی دیگری ندارد.مرد با همان لبخند چندش آور میگوید:((فقط شرمنده.جای درست و حسابی ندارم)) و پایش را روی پدال گاز فشار میدهد...ماشین تقریبا از شهر خارج می شود.ترس تمام وجودش را دربر گرفته اما فقط سکوت می کند و تصویر کودکانش در ذهنش مجسم میشود.

.........

مرد سوار ماشینش میشود و بدون اینکه ریالی به او بدهد ،در آن دشت تاریک رهایش می کند و با سرعت دور میشود.روی زمین می نشیند و با درماندگی ضجه میزند.

.........

وارد کوچه که می شود نور قرمز رنگ و گردان چراغ آمبولانسی توجهش را جلب می کند.هراس عجیبی تمام وجودش را در بر میگیرد.جلوتر که میرود آمبولانس را جلوی در خانه شان پیدا می کند.با وجودی لبریز از اضطراب و وحشت به طرف خانه می دود.دو نفر با لباس سفید برانکاردی را به طرف آمبولانس حمل می کنند.دختر بزرگش را روی برانکارد می بیند،درحالیکه چشمانش بسته و مچ دستش غرق در خون است...همه با اشک به او خیره شده اند و از نگاهشان ترحم می بارد.همان نگاههایی که تا امروز لبریز از سرزنش و نفرت بود.

کنترل خود را از دست میدهد و روی زمین می افتاد.

برداشت دوم:



خانه آنقدر بزرگ است که بتواند به راحتی جمعیت دویست نفری دخترها و پسرها را به راحتی در خود جای بدهد.حیاط خانه پرشده است از تعداد زیادی از مدل بالاترین ماشین های شهر.صدای بلند موزیک گوش فلک را کرد کرده.در فضای تاریک روشن سالن بزرگ خانه عده ای هماهنگ با موزیک میرقصند و عده ای دیگر مست و سرخوش با هم گپ میزنند.

دختر جوان با لیوانی در دستش روی کاناپه لم داده و به ماجرایی که پسر جوان بغل دستی اش برایش تعریف می کند،گوش میدهد.گهگاهی با صدای بلند قهقهه میزند و بعد صدای خندیدنش چندین ثانیه ادامه پیدا می کند.لباسهای مارک و ساعت و طلاهای ارزشمند و گران قیمتی که به خودش آویزان کرده به طرز آشکاری جلب توجه می کند.دقایقی بعد،پسر دیگری او را به رقص دعوت می کند و او با لیوانی پر و همانطور قهقهه زنان از جایش بلند میشود.و چند دقیقه بعد تر، دست در دست پسری دیگر به طبقه بالا می رود و در حال مستی،از اینکه چند بار نزدیک بود از پله ها بیفتد با صدای بلند می خندد.پله ها که هیچ،حتی پسر را هم نمیتواند درست ببیند.فرقی نمی کند، کیانوش باشد یا اردلان یا سام یا مسعود...درحالیکه به بازوان پسر تکیه می کند،لیوانش را بالا میگیرد و با خنده میگوید:((فقط یکی دیگه برام بریز))

و بعد کنترل خود را از دست میدهد و روی زمین می افتاد.

برداشت سوم:


دختر و پسر کوچکش را در آغوش میگیرد و عاشقانه می بوسد.لحظاتی به همان حالت باقی می ماند تا بیشتر کنارشان باشد و گرمای وجودشان را بیشتر حس کند.صدای قار و قور شکم پسر کوچکش را که می شنود ،حس می کند قلبش را از جا کنده اند و روحش را تکه تکه کرده اند.نگاهی به دختر بزرگترش می اندازد که به حالت قهر گوشه اتاق نشسته و نگاه خیره اش را به آنها دوخته است.با اشاره دست و سرش به او می فهماند که دوست دارد او را هم در آغوش بگیرد اما دختر با بی اعتنایی سرش را به طرفی دیگر بر می گرداند.برای چندمین بار کودکانش را می بوسد و با بغضی که به زحمت آن را فرو می خورد می گوید:((زود بر میگردم.براتون یه غذای خوب میارم)).صدای سرفه های شدید مادرش بلند می شود.کودکانش را رها می کند و همانطور که نگاهش را به مادرش دوخته،دوباره می گوید:((زود بر میگردم)).

عده ای از همسایه ها که توی کوچه جمع شده اند، به محض خروجش از خانه صدای پچ پچ ها و نگاههای معنی دارشان را آغاز می کنند.با عجله از کنارشان رد میشود.و از کنار پسر های جوانی که بی پروا متلک بارانش می کنند، و از کنار بقال کوچه که طبق معمول با دیدنش سرفه های تصنعی سر می دهد،عبور می کند.

کنار خیابان می ایستد و خیره به ماشین هایی که از کنارش عبور می کنند،به فکر فرو میرود.دختر جوانی با ظاهری آراسته و سوار بر ماشینی مدل بالا توجهش را جلب می کند.دختر کلافه از آنهمه ترافیک با ناخن های بلندش روی فرمان ماشین ضرب میگیرد و به مهمانی آن شب فکر می کند.به هیچ عنوان دوست ندارد دیر برسد.

نگاه دختر لحظاتی به نگاه زن گره می خورد...

زن و دختر جوانی کنارش ایستاده اند و در حالیکه نگاه حسرت بار و تحسین آمیزشان را به دختر داخل ماشین دوخته اند، زیر لب درباره او حرف میزنند.

آر دی سبز رنگی جلویش می ایستد و مردی میانسال در حالی که میخندد و دندانهای زرد و چندش آورش را نمایان می کند، سرش را جلو می آورد و میپرسد:((چند؟))قیمتی را میگوید.مرد سرش را به علامت تایید تکان میدهد و او سوار میشود.

دختر نگاهش را از او میگیرد و پایش را روی پدال گاز فشار میدهد و با سرعت می رود...

عاشقی که فاحشه شد

پسر گفت: اگر می خواهی با هم بمانیم باید همه جوره با من باشی
دخترک که به شدت پسر را دوست داشت گفت: باشه عزیزم هر چه تو بگویی.
پسرک دختر را عریان کرد، دختر آرام... میلرزید ولی سخن نمی گفت می ترسید عشقش ناراحت شود... پسرک مانند ابری سیاه بدن د...ختر را به آغوش کشید و بدون کوچکترین بوسه شروع کرد... دخترک آهی کشید و پسرک مانند چرخ خیاطی بالا و پایین می شد... دخترک بدنش می سوخت ولی صدایی نمی آمد...
پسرک چند تکان خورد و در کنار دخترک افتاد، دختر با لبخند گفت: آرام شدی عروسکم؟؟؟
پسرک آرام خندید، لباسهایش را پوشید و رفت...
دخترک ساعتی بعد تلفن را برداشت و زنگ زد و گفت: سلام عشقم
ولی پسرک مانند همیشه نبود و تنها گفت: دیگر به من زنگ نزن و قطع کرد...
دخترک عروسکش را بغل گرفت و در کنج اتاقش آرام گریست...
چند سال گذشت... تبریک می گویم به پسرک! همان دخترک زیبا شد فاحشه قصه ما
- فاحشه سیگارم تمام شده تو سیگار داری؟
فاحشه آرام می گوید: چرا به دیگران نگفتی به جرم عاشق شدن فاحشه شدم؟
پسرک محکم تر سیگار می کشد

راز

شاید دیگر پس از این

قلمم را بسپارم به  دست « باد»

او به جای من شعر بگوید

شاید دیگر پس از این

تنها «باد»

نشانی

برف و

باران و

شعله‌ی

عشق تازه‌ام را بداند .