پوچ
پوچ

پوچ

خدا جون متشکریم که چشم دادی بهمون

واسه گریه کردن و دیدن این دنیای زشت

مرسی که پا به ما دادی واسه سگ دو زدن

واسه گشتن تو جهنم دنبال راه بهشت

آخه شکرت ای خدا واسه جهان به این بدی

چی می شد اگه تو دست به ساختنش نمیزدی

خدا جون ممنون از از این که دو تا دست دادی به ما

تا اونارو رو به هر مترسکی دراز کنیم

خدا جون مرسی از این دلی که تو سینمونه

میتونیم دل یکی دیگرو بازیچه کنیم

فسفر . . .

از سالها پیش شروع کردم به نوشتن . اول برای دل خودم مینوشتم . وقتی برای خودم مینوشتم خدا رو یک همسایه بداخلاق میدیم که منتظره  ببینه که من کی یه دونه از اون زرد آلو های زرد و رسیده درختش که آویزون بود توی حیاط ما رو میچینم.به همین دلیل همش تو این خیالات بودم که

ادامه مطلب ...

و سه نقطه . . .

بالاخره این شتر در خونه ما هم خوابیدو بله به سلامتی ما هم قاطی مرغها شدیم.

خداییش راست گفتن این شتری هست که در خونه همه میخوابه .

من که باورم نمیشد و نزدیک به سی سال تونستم تحمل کنم ولی چکار میشه کرد که جلو این یکی و نمیشه گرفت .

البته این شتره ماله یکی دو روز گذشته نیست و تقریبا یک ماهی میشه که حسابی جا خوش کرده . راستش میخواستم یه چیزها یی در مورد این موضوع بنویسم اما به علت گرفتاری زیاد نشد.

از یک طرف کار بود از طرف دیگه طاقت نیاوردن و رفتن خونه یار به هر بهانه بی بهانه و در آخر هم قوز بالا قوز یعنی امتحانات.

نه به موقعی که از بیکاری نمیدونستم چکار کنمو همش ولگردی اوه ببخشید وبگردی میکردیم و از نوشته های دوستان فیض میبردم نه به الان که نمیدونم چکار کنم . ((شوخی شوخی دارم ادای آدمهای گرفتار و در میارم نه ؟))

راستی بچه ها یه سوال دارم به نظر شما سن بیست و نه سالگی برای ازدواج خوبه یا زوده یا دیره ؟

خوب دیگه برم سراغ درس و مشقهام که حسابی رو هم تلنبار شده .

""جواب سوالمو یادتون نره ""

شهلا دختر فاحشه . . .

لبخندی تلخ بر گوشه لبانش نقش بسته بود، پای چپش را جای پای راست قرار می داد و

مدام این کار را تکرار می کرد. صدای خش خش پلاستیکی که به همراه داشت در فضای کوچه ی خلوت روستایی دور افتاده از توابع زابل شنیده می شد. کم کم به خانه نزدیک میشد،

حس غریبی در وجودش احساس می کرد، قدم هایش لرزان شده بود، نفس هایش به شماره افتاده بود و با هر قدمی که به خانه نزدیک تر می شد این حس در وجود او افزایش می یافت.

کلید را به داخل قفل انداخت و در را باز کرد، دیگر دستهایش هم شروع به لرزیدن کرده

بود، در اتاق را باز کرد، با دیدن مادرش که در گوشه اتاق نقش بر زمین شده بود و در

دهانش خون کف کرده خود نمایی می کرد کیسه دارو از دستش به زمین افتاد و بسوی مادرش دوید و سر او را بروی پایش گذاشت اما مادر دیگر نفس نمی کشید.

شهلا دختری نوزده ساله، با قامتی حدود صدو شصت و پنج سانتی متر، با موهای لخت،

مشکی و کوتاه، ابرو های کمانی، چشمهایی خمار، بینی قلمی و زیبا ، لبهایی کشیده و

سرخ با صورتی معصومانه، پوستی بسیار لطیف و شفاف، ساده و بی آلایش و بنا به عادت

همیشگی با ست مشکی د ر کنار مادر اشک می ریخت و به گذشته فکر می کرد.....

ادامه مطلب ...

یلدای فاحشه . . .

روزى که شیطان تصمیم گرفت یلداى فاحشه را بفریبد بى‏شک نخستین روزى نبود که ساعت‏هاى متمادى پشت درهاى خانه‏ى او انتظار مى‏کشید.یلدا یک هفته بود که از خانه‏اش بیرون نیامده بود. دل‏اش مى‏خواست چند روزى دیگر را هم همین‏طورى سر کند. صبح‏ها توى رخت‏خواب بیدار بماند، هى غلت بخورد، خودش را به خواب بزند و احیاناً بخوابد. بعد روى ملافه‏هاى کتان رها شده، دست‏هاى‏اش را به شکل صلیب باز کند، و حریصانه با سایه‏روشن آفتاب روى پوست‏اش بازى کند. اگر هم حوصله‏اش را داشته باشد بلند شود، یک لیوان شیر سرد سر بکشد. موسیقى گوش کند. جلو آینه بنشیند. آرایش کند.

ادامه مطلب ...