پوچ
پوچ

پوچ

(این یک داستان نیست!)

برداشت اول:



کنار خیابان ایستاده است و خیره به ماشین هایی که از کنارش عبور می کنند،به فکر فرو میرود.

اگر امروز پول خوبی نصیبش میشد،می توانست برای کودکانش غذای مناسبی تهیه کند.یا شاید می توانست برای مادرش دوا بخرد تا حداقل حالش هر روز بدتر از دیروز نشود.و یا شاید عروسکی برای دختر کوچکش می خرید تا دوستانش بخاطر نداشتن اسباب بازی،او را از بازیهایشان بیرون نکنند.و یا شاید کفش مناسبی برای پسر کوچکش می خرید تا در تیم فوتبال محله راهش بدهند و یا چند دفتر و یک کیف و مانتو برای دختر بزرگترش،تا پیش همکلاسهایش خجالت نکشد...اگر امروز پول خوبی نصیبش میشد...

آر دی سبز رنگی جلویش می ایستد و مردی میانسال در حالی که میخندد و دندانهای زرد و چندش آورش را نمایان می کند، سرش را جلو می آورد و میپرسد:((چند؟))قیمتی را میگوید. مرد سرش را به علامت تایید تکان میدهد و او سوار میشود.

بوی تند عرق و الکل دهان مرد حالش را بد کرده اما چاره ی دیگری ندارد.مرد با همان لبخند چندش آور میگوید:((فقط شرمنده.جای درست و حسابی ندارم)) و پایش را روی پدال گاز فشار میدهد...ماشین تقریبا از شهر خارج می شود.ترس تمام وجودش را دربر گرفته اما فقط سکوت می کند و تصویر کودکانش در ذهنش مجسم میشود.

.........

مرد سوار ماشینش میشود و بدون اینکه ریالی به او بدهد ،در آن دشت تاریک رهایش می کند و با سرعت دور میشود.روی زمین می نشیند و با درماندگی ضجه میزند.

.........

وارد کوچه که می شود نور قرمز رنگ و گردان چراغ آمبولانسی توجهش را جلب می کند.هراس عجیبی تمام وجودش را در بر میگیرد.جلوتر که میرود آمبولانس را جلوی در خانه شان پیدا می کند.با وجودی لبریز از اضطراب و وحشت به طرف خانه می دود.دو نفر با لباس سفید برانکاردی را به طرف آمبولانس حمل می کنند.دختر بزرگش را روی برانکارد می بیند،درحالیکه چشمانش بسته و مچ دستش غرق در خون است...همه با اشک به او خیره شده اند و از نگاهشان ترحم می بارد.همان نگاههایی که تا امروز لبریز از سرزنش و نفرت بود.

کنترل خود را از دست میدهد و روی زمین می افتاد.

برداشت دوم:



خانه آنقدر بزرگ است که بتواند به راحتی جمعیت دویست نفری دخترها و پسرها را به راحتی در خود جای بدهد.حیاط خانه پرشده است از تعداد زیادی از مدل بالاترین ماشین های شهر.صدای بلند موزیک گوش فلک را کرد کرده.در فضای تاریک روشن سالن بزرگ خانه عده ای هماهنگ با موزیک میرقصند و عده ای دیگر مست و سرخوش با هم گپ میزنند.

دختر جوان با لیوانی در دستش روی کاناپه لم داده و به ماجرایی که پسر جوان بغل دستی اش برایش تعریف می کند،گوش میدهد.گهگاهی با صدای بلند قهقهه میزند و بعد صدای خندیدنش چندین ثانیه ادامه پیدا می کند.لباسهای مارک و ساعت و طلاهای ارزشمند و گران قیمتی که به خودش آویزان کرده به طرز آشکاری جلب توجه می کند.دقایقی بعد،پسر دیگری او را به رقص دعوت می کند و او با لیوانی پر و همانطور قهقهه زنان از جایش بلند میشود.و چند دقیقه بعد تر، دست در دست پسری دیگر به طبقه بالا می رود و در حال مستی،از اینکه چند بار نزدیک بود از پله ها بیفتد با صدای بلند می خندد.پله ها که هیچ،حتی پسر را هم نمیتواند درست ببیند.فرقی نمی کند، کیانوش باشد یا اردلان یا سام یا مسعود...درحالیکه به بازوان پسر تکیه می کند،لیوانش را بالا میگیرد و با خنده میگوید:((فقط یکی دیگه برام بریز))

و بعد کنترل خود را از دست میدهد و روی زمین می افتاد.

برداشت سوم:


دختر و پسر کوچکش را در آغوش میگیرد و عاشقانه می بوسد.لحظاتی به همان حالت باقی می ماند تا بیشتر کنارشان باشد و گرمای وجودشان را بیشتر حس کند.صدای قار و قور شکم پسر کوچکش را که می شنود ،حس می کند قلبش را از جا کنده اند و روحش را تکه تکه کرده اند.نگاهی به دختر بزرگترش می اندازد که به حالت قهر گوشه اتاق نشسته و نگاه خیره اش را به آنها دوخته است.با اشاره دست و سرش به او می فهماند که دوست دارد او را هم در آغوش بگیرد اما دختر با بی اعتنایی سرش را به طرفی دیگر بر می گرداند.برای چندمین بار کودکانش را می بوسد و با بغضی که به زحمت آن را فرو می خورد می گوید:((زود بر میگردم.براتون یه غذای خوب میارم)).صدای سرفه های شدید مادرش بلند می شود.کودکانش را رها می کند و همانطور که نگاهش را به مادرش دوخته،دوباره می گوید:((زود بر میگردم)).

عده ای از همسایه ها که توی کوچه جمع شده اند، به محض خروجش از خانه صدای پچ پچ ها و نگاههای معنی دارشان را آغاز می کنند.با عجله از کنارشان رد میشود.و از کنار پسر های جوانی که بی پروا متلک بارانش می کنند، و از کنار بقال کوچه که طبق معمول با دیدنش سرفه های تصنعی سر می دهد،عبور می کند.

کنار خیابان می ایستد و خیره به ماشین هایی که از کنارش عبور می کنند،به فکر فرو میرود.دختر جوانی با ظاهری آراسته و سوار بر ماشینی مدل بالا توجهش را جلب می کند.دختر کلافه از آنهمه ترافیک با ناخن های بلندش روی فرمان ماشین ضرب میگیرد و به مهمانی آن شب فکر می کند.به هیچ عنوان دوست ندارد دیر برسد.

نگاه دختر لحظاتی به نگاه زن گره می خورد...

زن و دختر جوانی کنارش ایستاده اند و در حالیکه نگاه حسرت بار و تحسین آمیزشان را به دختر داخل ماشین دوخته اند، زیر لب درباره او حرف میزنند.

آر دی سبز رنگی جلویش می ایستد و مردی میانسال در حالی که میخندد و دندانهای زرد و چندش آورش را نمایان می کند، سرش را جلو می آورد و میپرسد:((چند؟))قیمتی را میگوید.مرد سرش را به علامت تایید تکان میدهد و او سوار میشود.

دختر نگاهش را از او میگیرد و پایش را روی پدال گاز فشار میدهد و با سرعت می رود...

عاشقی که فاحشه شد

پسر گفت: اگر می خواهی با هم بمانیم باید همه جوره با من باشی
دخترک که به شدت پسر را دوست داشت گفت: باشه عزیزم هر چه تو بگویی.
پسرک دختر را عریان کرد، دختر آرام... میلرزید ولی سخن نمی گفت می ترسید عشقش ناراحت شود... پسرک مانند ابری سیاه بدن د...ختر را به آغوش کشید و بدون کوچکترین بوسه شروع کرد... دخترک آهی کشید و پسرک مانند چرخ خیاطی بالا و پایین می شد... دخترک بدنش می سوخت ولی صدایی نمی آمد...
پسرک چند تکان خورد و در کنار دخترک افتاد، دختر با لبخند گفت: آرام شدی عروسکم؟؟؟
پسرک آرام خندید، لباسهایش را پوشید و رفت...
دخترک ساعتی بعد تلفن را برداشت و زنگ زد و گفت: سلام عشقم
ولی پسرک مانند همیشه نبود و تنها گفت: دیگر به من زنگ نزن و قطع کرد...
دخترک عروسکش را بغل گرفت و در کنج اتاقش آرام گریست...
چند سال گذشت... تبریک می گویم به پسرک! همان دخترک زیبا شد فاحشه قصه ما
- فاحشه سیگارم تمام شده تو سیگار داری؟
فاحشه آرام می گوید: چرا به دیگران نگفتی به جرم عاشق شدن فاحشه شدم؟
پسرک محکم تر سیگار می کشد

مزاحم

داستان کوتاه خانم محترم!
مزاحم
این یه واقعیته! امیدوارم به خاطرش فیلتر نشینم…. فیلتر نکن آقااااا ! 
عصر جمعه است و دلم گرفته . می زنم تو خیابون و از سرازیری توی بلوار پیاده میرم سمت پله های پارک که یهو یه ماشین بوق می زنه ، به روی خودم نمیارم و به سرعت قدمهام اضافه می کنم. کمی جلوتر ترمز می زنه. حالیمه چی کار داره می کنه. به روی خودم نمیارم و از کنارش بی تفاوت رد می شم.

سرعتش را هم قدم من می کنه و شیشه ی سمت کمک را میده پایین و می گه : خانوم محترم کجا تشریف می برید؟ جواب نمی دم. نیشش را تا بناگوش باز می کنه و باز می گه : خانوم عزیز ، بنده همه جوره در خدمت شما هستم. با صدای سگی که اماده پاچه گرفتنه میگم که مزاحم نشه ، اما خوب حالیش نیست. لابد فکر می کنه دارم «ناز» می کنم.

نیش ترمزی می زنه و همانطور در حال رانندگی کیف پولش را از جیب شلوارش می کشه بیرون.: خانوم محترم ، بیا بابا ،هر چی تو بگی،قربونت برم، ضد حال نزن دیگه .لای کیف پولش را باز کرده و اسکناس وچک پول تعارف می کنه و همزمان چشمک می زنه که سخت نگیرم.

یک آن هوس می کنم که بپرم و در ماشینش را باز کنم و بکشمش پایین و با قوت هر چه تمام تر ، پس کله اش را بگیرم و صورتش را توی شیشه ی ماشینش خورد کنم اما چون با خشونت مخالفم منصرف می شوم.( البته دلیل اصلیش اینه که زورم بهش نمی رسه) . دستهام را می ذارم روی شیشه و تا سینه خم می شم توی ماشین. .گل از گلش شکفته ، دور و برم را نگاه می کنم و فاصله ام را تا پارک می سنجم.
توی خیابون هیچ کس نیست. لبخند پهنی می زنم و می پرسم: حالا چی چی داری؟ کیفش و بالا میاره و نگاه هرزه اش از روی لبهایم تا سینه ها پایین می آید، کیف پول را توی هوا می قاپم و با تمام قدرتم پرت می کنم آن طرف بلوار و مثل فشنگ به سمت پارک می دوم. پشت سرم صدای کشیده شدن ترمز دستی و باز شدن در ماشین می آید و مردک از ته جگرش فریاد می زند:

اووووووووووووووووووووووووووووووی، جنده !
و من همین طور که می دوم با خودم فکر می کنم که چقدر جالب است که در ایران تا وقتی فکر می کنند جنده ای ، خانوم محترم صدایت می کنند و وقتی مشخص می شود این کاره نیستی تبدیل به یک جنده می شوی …..!

زندگی

۱- من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم

۲ – چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک می کنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
و اندکی سکوت…

۳- درختان می گویند بهار
پرندگان می گویند ، لانه
سنگ ها می گویند صبر
و خاک ها می گویند مصاحب
و انسان ها می گویند «خوشبختی»
امّا همه ی ما در یک چیز شبیهیم ،
در طلب نور !
ما نه درختیم
و نه خاک .
پس خوشبختی را با علم به همه ی ضعف هامان در تشخیص ،
باید در حریم خودمان جستجو کنیم …

۴- کهکشانها کو زمینم؟
زمین کو وطنم؟
وطن کو خانه ام؟
خانه کو مادرم؟
مادر کو کبوترانم؟
من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من ، ای زمان؟…

۵- در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟

۶- نیم ساعت پیش ،
خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد ،
آواز که خواند تازه فهمیدم ،
پدرم را با او اشتباهی گرفته ام !

۷- ما چیستیم ؟!
جز ملکلولهای فعال ذهن زمین ،
که خاطرات کهکشان هارا
مغشوش میکند!

۸- بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا ؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
و عصر
عصر والیوم بود
و فلسفه

۹- و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم

۱۰- شب در چشمان من است
به سیاهی چشمهایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز در چشم های من است
به چشمهایم نگاه کن
پلک اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت

۱۱- به من بگویید
فرزانه گانِ رنگ بوم و قلم
چگونه
خورشیدی را تصویر می کنید
که ترسیمش
سراسر خاک را خاکستر نمی کند ؟

۱۲- انسانم !
ساکت ، چون درخت سیب !
گسترده ، چون مزرعه ی یونجه !
و بارور ، چون خوشه ی بلوط !
به جز خداوند ،
چه کسی شایسته ی پرستش من خواهد بود ؟!

۱۳- میزی برای کار ،
کاری برای تخت ،
تختی برای خواب ،
خوابی برای جان ،
جانی برای مرگ ،
مرگی برای یاد ،
یادی برای سنگ ،
این بود زندگی …

۱۴- نیستیم !
به دنیا می آییم
عکس ِ یک نفره می گیریم !
بزرگ می شویم ،
عکس ِ دو نفره می گیریم !
پیر می شویم ،
عکس ِ یک نفره می گیریم …
و بعد
دوباره باز
نیستیم

۱۵- بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند ،
چون من که آفریده ام از عشق
جهانی برای تو !

۱۶- ما
در هیأت پروانه ی هستی
با همه توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم !
برای زمین ، هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد
یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست
اگر ردپای دزدِ آرامش و سعادت را دنبال کنیم
سرانجام به خودمان خواهیم رسید.

۱۷- خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش
ماییم که پا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم
هر پسین
این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست
نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین
مرا به طلوعی دوباره می کشاند ؟


شب یلدا در اشعار شاعران

شب یلدا یا شب چله در فرهنگ عامیانه ی مردم، شب دوستی است. شب بار عام و کارهای خیریه است. مردم ایران که اکثراً کشاورز یا دام دار بوده اند، آموخته اند تا سرمای زمستان را بهانه ای برای دورهم جمع شدن و جشن به پایان رساندن یک سال زراعی بدانند. لیکن در فرهنگ ادبی و رسمی کشورمان، یلدا اغلب چهره ی تاریک و خشن شبی طولانی است. شبی که عشاق به انتظار به سرآمدن آن هستند. طولانی و تاریک بودن یلدا استعاره ایست برای فراق جان کاه معشوق، تنهایی و انتظار وصال و گاه گیسوی سیاه و بلند یار. حال چندبیتی در این مضمون می خوانیم:

حافظ:
صحبت حکام، ظلمت شب یلدا است
نور ز خورشید خواه بو که برآید

سعدی:
هنوز با همه دردم امید درمان است
که آخری بود آخر شبان یلدا را

اوحدی:
شب هجرانت ای دلبر، شب یلدا است پنداری
رخت نوروز و دیدار تو عید ماست پنداری

خاقانی:
تو جان لطیفی و جهان جسم کثیف
تو شمع فروزنده و گیتی شب یلدا

عنصری:
چون حلقه ربایند به نیزه، تو به نیزه
خال از رخ زنگی بربایی شب یلدا

منوچهری:
نور رایش تیره شب را روز نورانی کند
دود چشمش روز روشن را شب یلدا کند

مسعود سعد:
کرده خورشید صبح ملک تو
روز همه دشمنان شب یلدا

ناصرخسرو:
او بر دوشنبه و تو بر آدینه
تو لیل قدر داری و او یلدا

هم چنین ارتباط عیسی مسیح با این شب در اشعار امیر معزی و سنائی غزنوی مشهود است.

امیر معزی:
ایزد دادار، مهر و کین تو گویی
از شب قدر آفرید و از شب یلدا
زان که به مهرت بود تقرب مومن
زان که به کینت بود تفاخر ترسا

سنائی غزنوی:
به صاحب دولتی پیوند اگر نامی همی جویی
که از یک چاکری عیسی چنان معروف شد یلدا

سیف افرنگی:
سخنم بلندنام از سخن تو گشت و شاید
که درازنامی از نام مسیح یافت یلدا